ارسالکننده : بی سرزمین تر از باد ... در : 85/4/31 2:53 عصر
خدایا من نمیتوانم آینده را تغییر دهم
و نمیتوانم قلب انسانها را تغییر دهم
امّا میتوانم حالم را با توکّل به تو تغییر دهم.
خدایا وقتی امیدم به توست
چه میتوانم بکنم
غیر از آنکه به تو نزدیکتر شوم
خدایا نگذار که با گناه پیش روم
به من نشان بده که در کنارم هستی
خدایا مرا از منجلاب نجات ده
و مرا بدان جا هدایت کن که بوی بهشت میدهد
خدایا بندگی تو آسان است و وظیفهای که تو بر دوش میگذاری همه نور است و نور
خدایا تو که گرد آورنده خوبیهایی، نگذار که من در منجلاب بدیها سقوط کنم
نگذار که در این مهد خوبیها به خطا روم
من تنها به تو امید دارم و به روزهایی که در پیش است مینگرم
آنطور که خودت به من وعده کردی!
خداوند مهربان است
و در زمان درماندگی قویترین آغوشهاست
و خدا هرگز آنها را که به او
اعتماد و اطمینان دارند، رها نمیسازد.
اینو دیگه برای خودم و خودت و خودش نوشتم!!!
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : بی سرزمین تر از باد ... در : 85/4/31 2:52 عصر
ایمان یعنی دانستن آنکه هر روز، یک شروع دیگر است.
آنکه معجزه بالاخره رخ میدهد و رویاها روزی به حقیقت میپیوندند.
ایمان یعنی پی بردن به ارزش قلبهای شکوفا شده، معصومیت چشمهای کودک و زیبایی دستهای چروکیده سالمند، همانها که درس عشق ورزیدن را در مکتبشان آموختیم.
ایمان یعنی باور این نکته که ما تنها نیستیم و زندگی هدیه باارزشی است
و ما باید آن را گرامی بداریم.
ایمان یعنی پی بردن به قدرت و شجاعت خویشتن خویش، زمانی که باید از نو ایستاد و از نو شروع کرد.
ایمان یعنی دانستن آنکه اتفاقات شیرین و خوشی که در چند قدمی ما رخ خواهند داد و تمامی رویاها و آرزوهای دست یافتنی هستند.
ایمان یعنی باور خود و خدای خود . . . .
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : بی سرزمین تر از باد ... در : 85/4/30 2:1 صبح
همیشه فکر میکردم که آخه این پسرا چه گناهی کردن که وقتی به سن ازدواج میرسن و تصمیم به ازدواج میگیرن، باید خودشونو کوچیک کنن و برن خواستگاری یه دختری و با کلی ناز و ادا و خواستههای تپل دختره و ننه باباش مواجه بشن و اگه دلشون بند شد، همه این غمزهها رو جمع کنن. واقعا دلم برای پسرا میسوخت و میسوزه. جدیدا یه چیزایی میبینم که خوشحالم کرده. از شواهد امر پیداست که دیگه نیازی نیست پسرا برن خواستگاری. الان دیگه این دختران که آویزون پسرا میشن و ازشون میخوان که اونا رو به کنیزی قبول کنن، در واقع یه جورایی گولشون میزنن. همه اینا رو برا چی گفتم؟! برای اینکه چند روز پیش که داشتم از انجمن برمیگشتم خونه با یه صحنهای مواجه شدم که این ذهنیتم که الانا بیشتر دخترا خواستگاری میکنن، قوت گرفت. البته حرفم جهانشمول نیست. از خاله زنکهای عزیز خواهش میکنم که هی غر نزنن به من و از این پستم شکایت نکنن. البته بکنین نکنین من که سر حرفم هستم. خلاصه؛ چون خیلی وقت بود پیادهروی نکرده بودم، تصمیم گرفتم از انجمن تا خونه رو پیاده بیام. نزدیکای خونه رسیده بودم. داشتم از کنار یه تلفن عمومی رد میشدم که دیدم یه پسر از همه چی بی خبر داره با تلفن صحبت میکنه. پشت پسره هم یه دختر از خدا بی خبر رو دیدم که احساس کردم منتظره که تلفن آزاد شه و به یه جایی زنگ بزنه. بهشون که نزدیک شدم دیدم تا پسره گوشی رو گذاشت و اومد که از خیابون رد شه، دختره رفت به سمتش و شروع کرد به صحبت کردن باهاش. منم که طبق معمول گذشته حس فضولیام لبریز شده بود، رفتم جلو ببینم چی بهم میگن. بیچاره پسره قیافهاش خیلی خنده دار بود. انگار تا حالا با یه دختر حرف نزده بود. دقیقا رفتم کنارشون وایستادم. برای اینکه تابلو نشه الکی با موبایلم مشغول حرف زدن شدم. دختره میگفت من خیلی وقته که تو رو زیر نظر دارم. حتی میدونم خونهتون کجاس و... پسرهی بدبخت کپ کرده بود. گفت ببخشید هدفتون از این کارا چی بوده؟
- هیچی یه بار توی راه خونمون دیدمت. ازت خوشم اومد. همون روز اومدم دنبالت ببینم کجا میری، با کی میری، کی میری. . . دیگه ساعتهای ترددت هم دستم اومده بود. شاید دو هفتهاس که زیر نظرمی. خیلی به دلم نشستی!
پسره هم کم کم داشت حال میکرد که یه دختری انقدر ازش تعریف میکنه.
- به دختره گفت خب حالا که چی؟ این همه منو تعقیب کردی، حالا میخوای چیکار کنی؟
- راستش از وقتی رفتم دانشگاه میل ازدواج توم زیاد شده؛ دوست دارم زودتر از فاز تجرد بیام بیرون.
- خب بعدش؟
- هیچی دیگه؛ من قصد ازدواج دارم. دو هفته هم میشه که فرد ایدهآلم رو پیدا کردم.
پسرهی بینوا چشماش از حدقه زد بیرون.
- یعنی میخوای بگی فرد ایدهآلت منم؟!!!
- خب آره دیگه. به خدا انقدر به دلم نشستی که اگه تو موافق باشی من دیگه تصمیم قطعیم رو میگیرم!
- نمیدونم چی بگم. صحبتاتون خیلی غیر منتظره بود برام. اصلا توقع یه همچین حرفایی رو نداشتم.
- من که چیزی نگفتم. فقط گفتم ازت خوشم اومده.
- آخه من باید یه کمی فکر کنم. اینجوری که نمیشه من همین حالا جواب بدم. اگه میشه بهم فرصت بده.
داشتم میمردم از خنده. از طرفی هم حالم دیگه داشت بهم میخورد. آخرش پسرهی خنگ به دختره گفت میدونی چیه ؟ احساس میکنم منم از همین امروز که اولین دیدارمونه، بهت علاقمند شدم.
اه اه اه ......!!! حالمو بهم زده بودن.
کار داشت به حرفای باریک میکشید. دختره گفت اگه میشه تلفن تماست رو به من بده که ببینم به چه نتیجهای رسیدی. الانم بنظر من بریم یه جایی بشینیم و حرفای اولیهمون رو بزنیم.
- قبول؛ من که خیلی موافقم.
ببخشید آقا مهدی که خیلی طولانی شد! خلاصه داشتن میرفتن که با هم صحبت کنن، دیگه منم بی خیالشون شدم.
به راهم ادامه دادم. فکر کردم که بیچاره پسرا؛ تا حالا که باید میرفتن خواستگاری حالا هم که این رسم یه کمی کمرنگتر شده، باید گول این دخترای خطرناک رو بخورن. البته خیلی که فکر کردم دیدم همون خواستگاری بهتر از اینه که این پسرای مظلوم و معصوم بخوان از یه موجودات عجیب غریب گول بخورن!!!!!!!!!!!!
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : بی سرزمین تر از باد ... در : 85/4/28 9:15 عصر
این شعر رو وقتی من و علی بچّه بودیم، هر از چند گاهی مامانم برامون میخوند و با نمایش اجرا میکرد. صحنهها و آهنگ و لحن مامانم هنوز توی چشم و گوشمون هست. خیلی قشنگ بود و به یاد ماندنی. حتی هر وقت بر و بچههای فامیل میاومدن خونه ما، همهشون رو جمع میکرد و براشون تئاتر بازی میکرد. خلاصه که اگه میخواین حس و حال دختره رو درک کنین، همین جوری که شعرو میخونین، نمایشاش هم بازی کنین!
دخترکی سنّ دهش ناتمام . . . نا شده در خانهی شویش مقام
بود یکی روز به طیّ طریق . . . کش گذر افتاد به چاهی عمیق
کرد در آن چاه نگاه و نشست . . . موی کنان زد به سر و روی دست
اشک همی ریخت چو ابر بهار . . . ناله همی زد ز درون رعد وار
زمزمه سر کرد به صوت حزین . . . گفت در آن زمزمه هر دم چنین
آه دو نوباوه مفقود من . . . وا اسفا احمد و محمود من
گفت کسی دخترک این حال چیست؟ . . . گو که بود احمد و محمود کیست؟
گفت مرا در نظر آید که شوی . . . چون که مرا گیرد و آرد به کوی
نخل وجودم بشود بارور . . . زایم از آن شوی دو زیبا پسر
بوسه زنم بر رخ گلفامشان . . . احمد و محمود نهم نامشان
افتدشان روزی از این سوی راه . . . هر دو در افتند ز غفلت به چاه
من شوم آگاه و در این سرزمین . . . آیم و این گونه بر آرم حنین
جان من آن دختر شوریده حال . . . نفس من و تست به گاه مثال
احمد و محمود هم آمال ماست . . . کان غم و اندوه مه سال ماست
ما شده را خون ندم میخوریم . . . ناشده را بیهده غم میخوریم
حال ندانیم و ز خود غافلیم . . . غم زدهی ماضی و مستقبلیم
مردم دانا نه چو ما غافلند . . . فارغ از اندیشهی بی حاصلاند
بی خبر از گردش ماه اند و سال . . . ماضی و مستقبلشان هست حال
هم تو صغیر از پی آن حال باش . . . فارغ از اندوه مه و سال باش
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : بی سرزمین تر از باد ... در : 85/4/28 12:36 عصر
. . . امروزه، خوشبختی ما، بسیار مشکل پسند شده. زیرا رضایت فقط وقتی به دست میآید که مردمان بگویند:"برویم و بمیریم!"
حالا دیگر برای جلب خوشبختی تنها باید دهان بر شیپور جنگ نهاد. همه جا برق فولاد میدرخشد و همه جا دود آتش برمیخیزد. دیگر مردمانی که دسته دسته از پی کشتار هم روانه میدان آدمکشی میشوند، برای روشن کردن ظلمتکدهی روح خود وسیلهای جز آن ندارند که شعلهی توپهای جنگ را برافروزند.
. . . و این همه، تنها به خاطر جاه طلبی "بزرگان قوم" صورت میگیرد که خود آنها، هنوز ما را در خاک نکرده، بر سر گورمان تجدید عهد مودّت میبندند. . .
ویکتور هوگو
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : بی سرزمین تر از باد ... در : 85/4/28 12:35 عصر
از این قرار، ما که در میان این ظلمت جاودانی، بی آنکه قدمی باز پس نهیم پیوسته بسوی سواحل تازهای در حرکتیم، آیا هرگز نخواهیم توانست در روی این اقیانوس بیکران زمان لختی لنگر اندازیم و توقف کنیم؟
ای دریاچه؛ هنوز سال گردش خود را به پایان نرسانده است، و اکنون مرا بنگر که آمدهام تا به تنهایی در کنار امواج عزیزی که او آرزوی بازدید آنها را به دنیای دیگر برد، روی تخته سنگی که بارها بر روی آن نشستهاش دیدی، بنشینم! آن روز تو نیز همین گونه در زیر تخته سنگهای عظیم میخروشیدی. آن وقت نیز به همین سان امواج خود را بر سینهی کوه پیکر آنان میساییدی. آن زمان نیز همین طور موجهای کفآلودهی خویش را بر پاهای نازنین او نثار میکرد.
به یاد داری؟ یک شب من و او به آرامی روی آبهای تو پارو میزدیم. در زیر آسمان و در روی آب، هیچ صدایی به جز نوای پاروی کرجیبانان که به ملایمت امواج خوش آهنگ را بر هم میزدند، شنیده نمیشد. ناگهان از ساحل شیفته، آهنگی که به گوش جملهی جهانیان ناشناس بود، برخاست. امواج با دقت تمام گوش فرا دادند و آنگاه صدایی که در نزد من بسی عزیز است چنین گفت:
"ای زمان! اندکی آهستهتر رو. ای ساعات وصال، از حرکت بایستید. بگذارید لذت شیرینترین روزهای عمر خویش را بچشیم."
"بسیار تیرهروزان دست بسوی شما دراز کردهاند و آرزوی مرگ میبرند. بروید و بر آنان بگذرید و ایام محنتشان را زودتر به پایان رسانید. بروید و نیکبختان را فراموش کنید. ولی افسوس! بیهوده لحظهای چند از زمانه فرصت میطلبیم، زیرا دور زمان از دست میگریزد. به شب میگویم: آهستهتر بگذر، که سپیدهی بامدادی سر بر میزند! پس همدیگر را دوست بداریم. دوست بداریم، و حالا که عمر چنین بشتاب میگذرد از لذاّت زندگی بهره برگیریم. زیرا نه انسان مغروق را پناهگاهی است و نه دریای زمان را کرانهای! عمر میگذرد و ما را همراه خود بسوی نیستی میکشاند..."
ای روزگار حسود! آیا ممکن است این لحظات مستی که در آنها فرشتهی عشق به کام ما بادهی سعادت فرو میبرد، با همان شتاب ایّام تیرهبختی از بر ما گذر کنند؟ آیا نمیتوانیم لااقل اثری از این لحظات در نزد خود نگاه داریم؟ آیا این روزگار خوشی برای همیشه از دست ما میرود و این دوران شادمانی برای ابد ناپدید میشود؟ آیا راستی این زمانهای که روزی این همه را به ما داد و روزی نیز باز میگیرد، دیگر باره آنها را به ما عطا نخواهد کرد؟
ای ابدیّت! ای نیستی! ای گذشته! ای گردابهای تیره! با این روزهایی که در کام خود میبرید چه میکنید؟ آخر سخنی بگوئید! آیا روزی این لذاّت بی مانند را که بدین بیرحمی از ما میربایید، به ما باز پس خواهید داد؟ ای دریاچه! ای صخرههای خاموش! ای غارها! ای جنگل تاریک که روزگار با شما بر سر مهر است و پیوسته از نو جوانتان میکند، از این شب لااقل یادگاری در دل نگاه دارید.
ای دریاچهی زیبا! بگذار این خاطرهی دلپذیر در آرامش و در خشم تو، در تپّههای خندان سواحل تو، در کاجهای سیاه تو، در صخرههای وحشی تو که بر روی امواج سایه افکندهاند، باقی بماند.
بگذار نسیم فرح بخشی که میلرزد و میگذرد، زمزمهی امواج لاجوردین تو که به ساحل میخورند و بازمیگردند، اختر فروزانی که سطح تو را با نور لطیف خویش سیمین میکند، همه طالب تو باشند!
تقدیم به دوست خوبم آقا مهدی.ع که حرفای هفتهی گذشتهاش هم نگرانم کرده و هم فکرمو مشغول کرده!!!
می دونم که با یادداشت های بلند اصلا حال نمی کنید ولی این یکی حتما بخونید!
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : بی سرزمین تر از باد ... در : 85/4/28 11:20 صبح
دانستم که این پیشوای روحانی، ظاهری آراسته ومتقی وباطنی پر گناه دارد. مدتی نگذشت که به تحقیق معلومم شد یکی ازبندگان خبیث و مجرم خداوند است وازاین جهت مصمم شدم روزی اگر بشود اوراچنان که هست به مردم معرفی کنم.تا کمتر فریب آراستگی اشخاص را بخورند.
این آرزو در دل من نماند و خیلی زود صورت پذیرفت: در یکی از روزهای یکشنبه کشیش مخفیانه به مجلس قماری دعوت داشت و برای احتیاط از تقلب یک دسته ورق بازی در جیب نهاده و میخواست پس از تلاوت ادعیه از کلیسا به محل موعود برود. همین که نزدیک رسید دیدم جمعیت مردم گردش را گرفته هریک به طریقی او را تعظیم نموده آمرزش گناهان خویش را از اومی طلبند. دانستم فرصتی که میخواستم به دست آمده است. این بود که یک دفعه روی دو پا بلند شده و او را از روی سر خود به زمین پرتاب کردم و در ضمن بادندان جیبی را که ورقهای بازی در آن بود پاره کردم. که ناگهان در تمام کوچه پراکنده شد و فسق عالم نمای سالوسکار آفتابی و بر ملا گردید. فریاد دشنام و ناسزای مردم بلند شد وآشوبی عجیب راه افتاد ولی صدای نعرهی من در آن میان بر همه تفوق داشت که بازبان خودمان آن پیر سیاه درون را به دشنام یاد می کردم و ندانستم آیا کسی از آن مردم زود باور حرف مرا می فهمد یا نه؟
از دوستان عزیز میخواهم تا نظرات خود را در مورد این هفت پست بنویسید و آنچه از این داستان نتیجه گرفتید، برام بفرستید!
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : بی سرزمین تر از باد ... در : 85/4/27 12:2 صبح
به یه مشکلی برخوردم که خیلی نامیزونم کرده. نمیدونم چیکار کنم. یه دلم میگه بکن، اون یکی میگه نکن. یه دلم میگم بابا بقیه رو ول کن، خودتو بچسب، اصلا تو چیکار به حرف مردم داری؟! تو کار خودتو بکن! اما اون یکی میگه نه نباید این کارو بکنی. تو با مردم زندگی میکنی و اونا هم مهماند! نباید نسبت به اونا بی تفاوت باشی.
وای خدای من! این دو تا دل چی میگن؟ چرا انقدر تفاوت؟ بالاخره چه کنم؟ آره یا نه!!!؟ مثبت یا منفی!!!؟ شروع یا پایان!!!؟ داشتن یا نداشتن!!!؟
بد جوری گیر کردم. اگه بخوام حرف دل اولی رو گوش کنم، باید یک عمر سنگینی حرف دیگران رو به دوش بکشم.
اگه هم حرف دل دومی رو بپذیرم که هیچی! باید بی خیال همه چی بشم.
توی یه دو راهی گیر کردم که هر دو تا شون خاکیان و پر پیچ و خم.
نمیدونم تا کی باید به این مسیر خسته کننده نگاه کنم و ته هیچ کدومشون رو نبینم.
از آدمایی که مثل نیهیلیستها همش مینالند خیلی بدم میاد. همیشه هم سعی میکنم زیاد از مشکلاتم حرف نزنم اما این یکی چون خیلی بهم فشار آورد از دهنم پرید...!!!!!
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : بی سرزمین تر از باد ... در : 85/4/26 12:39 صبح
دهانه به دهانم زدند و چیزی قید مانند بر پشتم نهادند و کشیش پیر بر من سوار شد و از در طویله بیرون آمد فردا شروع به دویدن کردم و طوری چالاک حرکت میکردم که نزدیک بود پیر مرد را به زمین بزنم.
در بازار عنان مرا کشیدند، معلوم شد این محل خود فروشی اوست. مردم از اطراف به او احترام کرده کلاه برداشتند و او به حساب آنها را تقدیس میکرد. ولی آهسته آهسته به طوری که من حرفش را میشنیدم به آنها ناسزا میگفت و دشنام میداد. و ضمنا از حماقت آنها مسرتی داشت. در این هنگام یکی از رفقای من از آنجا میگذشت همینکه مرا در زیر پای آن رییس روحانی دید، نهیقی برآورد من نیز در جواب لبخندی زده صدایی کرده گفتم:"بد جایی ندارم و خوب وسیله تجربه و تفریحی پیدا کردهام."
باری از خم کوچه، آنجا که تردد عابران کمتر بود، زنی پیدا شد و جلوی کشیش آمده دستش را بوسید و با نهایت ادب گفت:"پدر بزرگواری! استدعای من این است که برای سلامت فرزند نو رسیده من دعایی کنید تا شاید از برکت انفاس قدسیه شما از گزند حوادث مصون باشد و ضمنا در خواست میکنم این وجه مختصر را به محتاجانی که میشناسید انفاق کنید " در دنبال این سخن کیسهای در دست کشیش نهاد. پیرمرد کیسه را گرفت و گفت:"سلامت باشی فرزند!خداوند طفلت را در پناه خویش بگیرد.
همین که زن از پهلوی ما دور شد، کشیش آهسته گفت:
((آری، به جان خودت که پول تورا به فقرا خواهم داد، الساعه آن را در میکده به مینایی از باده ی ارغوانی معاوضه خواهم نمود وامشب به سلامت توو سایر احمق های شهر به سر خواهم کشید.))
دانستم که این پیشوای روحانی، ظاهری آراسته ومتقی وباطنی پر گناه دارد. مدتی نگذشت که به تحقیق معلومم شد یکی ازبندگان خبیث و مجرم خداوند است وازاین جهت مصمم شدم روزی اگر بشود اوراچنان که هست به مردم معرفی کنم.تا کمتر فریب آراستگی اشخاص را بخورند.
منتظر بقیه داستان باشید!
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : بی سرزمین تر از باد ... در : 85/4/24 9:49 صبح
دوستان عزیزی که بیشتر به وبلاگ بنده سر میزنند، قطعا متوجه شدند که برخی از پستهای جدیدم، قبلا در تجلی خرد نیز ثبت شده و تکراری هستند. بنا به دلایل شخصی تصمیم دارم بعضی از این پستهای تکراری را دوباره بذارم توی وبلاگ جدید. لذا خواهشا متذکر نشوید. خودم میدونم!!!
با تشکر از شما
بی سرزمین تر از باد
کلمات کلیدی :