ارسالکننده : بی سرزمین تر از باد ... در : 85/4/24 9:48 صبح
گفتم که نخستین روز درس را به خاطر دارم. در آن روز مادرم تمام اسرار حیات و آنچه را که در تمام ایّام زندگی به آن محتاج بودم برای من گفت و چیزی فروگذار کرد. همین که آفتاب سر در آغوش کوهسار گذاشته و هوا رو به تاریک نهاد و خواستیم به خانه مراجعت کنیم مادرم گفت:"فرزند عزیز من! البته میدانی که تقدیر این است که در دست افراد بشر افتاده و به آنها خدمت کنیم. این طایفه بیچاره و ناتوان به ما و امثال ما خیلی محتاج هستند. برّه، گاو، اسب، سگ و الاغ هر یک به نوعی باید وسیله زندگانی او را فراهم کنند تا روز واپسین آنگاه که اعمال ما را بازرسی نمایند میان موجودات گیتی بیش از همه رسوا و شرمسار باشد و معلوم شود با آن که تمام وسایل برای او فراهم بوده است، باز از پرستش خداوند و شکرگزاری نعمتهای او غفلت کرده است. دیر یا زود بشری تو را از صاحب من خواهد خرید و تو برای خدمتگزاری دیگری خواهی رفت. لازم است آنچه به تو محوّل میشود، خوب انجام دهی و طوری رفتار کنی که در پیشگاه خداوند شرمگین و سرافکنده نباشی، میدام که وصیّت مرا فراموش نخواهی کرد..."
*****
فردا صبح کشیش پیری به طویله آمد، پس از آنکه مدّتی مرا برانداز کرده با چشم خریدار مینگریست، پسندید و به صاحب مادرم گفت:"حیوان بدی نیست و به خریداری وی بی میل نیستم..."
از شما چه پنهان، من هم خیلی میل داشتم حالا که آزادی من خواه ناخواه از میان خواهد رفت، در خدمت این پیرمرد باشم تا بدانم این اشخاص که خود را پیشوای روحانی مینامند، چند مرده حلّاجاند و ظاهر و باطنشان بر چه منوال است!
بقیهاش واسه فردا شب! ! !
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : بی سرزمین تر از باد ... در : 85/4/23 11:58 صبح
چهرهها
من چهرهای دیدم که هزار رو داشت و چهرهای که یک رو بیشتر نداشت، گویی در قالبی ریخته باشند.
من چهرهای دیدهام که از ورای تابش رویش زشتی زیرش را شناختهام و چهرهای که باید تابش رویش را برمیداشتم تا زیبایی زیرش را دریابم.
من چهرهی پیری دیدهام پوشیده از خط هیچ و چهرهی صافی که همه چیز بر آن حک شده بود.
من چهرهها را میشناسم، زیرا که از ورای پارچهای که چشمان خودم میبافد، میبینم و به حقیقت زیرین میرسم!
منم خیلی از این چهرههای رنگ به رنگ دیدم. شما چطور؟
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : بی سرزمین تر از باد ... در : 85/4/23 11:54 صبح
روزی که پند گفت به من گردش فلک
آن روز گوش پند شنیدن نداشتم
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : بی سرزمین تر از باد ... در : 85/4/23 12:15 صبح
بقیّهی صحبتهای الاغ خوب قصّهی ما رو بخونید:
مادر مثل فرزند، معلّم مانند شاگرد و پیر نظیر اشخاص خردسال میفهمد. و از این نظر است که شما هیچ وقت خری مبتلا به نقرس یا شقاقلوس ندیدهاید، دندان هیچکس کرم خورده نیست و احیانا از آن امراض مهلک نظیر سوزاک یا سفلیس که شما افراد بشر در نتیجهی هوسرانی و شهوت دوستی برای خود تهیّه دیده و موجبات شرمساری و ذلّت خود را فراهم آوردهاید، در میان ما وجود ندارد. اینست مدرسه و تصدیقنامهی ما! خری جوان روزی که به حوزهی اجتماعی خران وارد میشود، فرایض و تکالیف حیات را میداند، دزدی نمیکند، به همنوعهای خویش تعدّی روا نمیدارد. هیچ وقت دستهای را تابع میل و ارادهی خویش قرار نمیدهد، خودپسند و جاه طلب نیست، دروغ نمیگوید و شهوت کشورگشایی و مملکت گیری ندارد. در تاریخ زندگی ما چنگیز و تیمور، و ناپلئون و داریوش و امثال اینها نیست. هنوز خری را برای خیانت به وطن تیر باران نکردهاند. هیچ وقت مردم پست و گدا و رسوا در بین ما نخواهید یافت. خری هرزه و چاپلوس نداشتهایم.
تکالیف دینی و وظایف پرستش به درگاه واجبالوجود را خوب میشناسیم و از این جهت مثل شما دستگاه تفتیش عقاید نداشته و افراد بیچاره و بی گناه را بدون جرم زنده زنده به آتش نسوختهایم.
ببخشید! شما از نصایح خرها استفاده نخواهید کرد و اگر چند کلمهای بر سبیل اندرز برای شما حکایت کردم بر وفق عادت من بود. و گرنه میدانستم که شما طایفهی بشر شیفتهی حکایات و افسانهها هستید و به همین دلیل است که برای شما قصّهای شیرین خواهم گفت.
دوستان خوبم اصل کاری هنوز مونده! بقیّهاش از این سه قسمت هم قشنگتره!
منتظر باشید.
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : بی سرزمین تر از باد ... در : 85/4/23 12:8 صبح
من در این تاریکی
امتداد تر بازوهایم را
زبر بارانی میبینم
که دعاهای نخستین بشر را تر کرد.
سهراب
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : بی سرزمین تر از باد ... در : 85/4/22 1:52 عصر
هیس ! مبادا سخنی ! جوی آرام
از بر دره بغلتید و برفت.
آفتاب ، از نگهش سرد به خاک
پرشی کرد و برنجید و برفت.
در همه جنگل مغموم دگر
نیست زیبا صنمان را خبری.
دلربایی ز پی استهزا
خندهای کرد و پس آنگه گذری.
این زمان بالش در خونش فرو ،
جغد بر سنگ نشستهست خموش
هیس ! مبادا سخنی ! جغدی پیر،
پای در قیر به ره دارد گوش.
نیمای بزرگ
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : بی سرزمین تر از باد ... در : 85/4/22 11:53 صبح
اینم ادامهی یادداشت الاغ عزیز(قسمت دوم)
میدانم که وقتی این بیان ساده را میشنوید لبخندی خواهید زد و پیش خود خواهید گفت دراز گوشی نادان را که در جهان شهره به حماقت است به درس و مکتب چکار؟ اما این حرف مثل سایر مقالات شما غلط و بی دلیل است.
درست است که ما مثل شما محوطهای بنام مدرسه نداریم و هیچ وقت روی نشیمنهای چوبی نمینشینیم و از روی یک تخته سیاه درس را فرا نمیگیریم. درست است که ما درجات علمی را طی نمیکنیم و وقتی هم که بزرگ شدیم برای ما جشن نمیگیرند تا در آن جا به ما تصدیقنامه بدهند، امّا هر چه هست مکتب ما از شما بهتر و بزرگتر است.
ما در مدرسهی طبیعت، در پیش مادر خویش درس میخوانیم. پهنهی با وسعت گیتی با آن همه موجودات گوناگون تخته سیاه ماست. مادر ما را به صحرا میبرد، روزهای نخستین در نزدیک او چرا میکنیم، این زنهای سالخورده طبایع و اثرات گیاههای صحرا را نیک میشناسند و علفهای سمّی را که به فراوانی روئیده و دانشمندان بشر هم هنوز تمام آنها را نشناختهاند، بدون اسباب و آلات شیمیایی و تجزیه و ترکیب از گیاههای نافع تمییز میدهند. بوی خطر را استشمام کرده ما را از آن پرهیز میدهند. در این مدرسه نه کسی را مجازات میکنند و نه به کسی تصدیقنامه میدهند. هر که تعالیم نافع را فراگرفت، زنده میماند و زاد و ولد میکند و هر که دستورهای مادر را نشناخت، میمیرد و از همین جهت در میان ما مزّیت و رجحان نیست. ( فکر کنم آقا الاغه یه کمی داروینیسم هم باشه! )
خب دوستان عزیز کمی روی حرفهای این گوش دراز بیندیشید و تأمّل کنید تا قسمت بعدی قصه . . . !
داستان داره جالب میشه! حتما دنبال کنید.
منم قول میدم تند تند براتون بنویسم!
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : بی سرزمین تر از باد ... در : 85/4/22 12:39 صبح
علی آقای کوچولوی دل گنجیشکی عزیز، اولا که تو بزرگ بشی چی میشی؟!!!
دوما که در مورد کامنتی که گذاشته بودید باید بگم که جواب شما را قبلا در وبلاگ قدیمی ام ثبت کردم.
سوما که من نتونستم برای شما در وبلاگ جالبتون کامنت بذارم، لذا از این طریق شما را مطّلع ساختم.
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : بی سرزمین تر از باد ... در : 85/4/22 12:27 صبح
بهم پیشنهاد شده که دیگه وبلاگ نویسی نکنم. نمیدونم قبول کنم، نمیدونم قبول نکنم. بد چیزی رو پیشنهاد کرده. تازه بهش عادت کردم. البته هنوز با این فضای جدید مأنوس نشدم. از طرفی دوست ندارم حرف ایشون رو زمین بزنم، از طرفی هم دلم نمیاد به صفحههایی که حرفهایی از زندگی روزمرّهام رو در اونها ثبت میکردم، پشت کنم و باهاشون خداحافظی کنم. از اینکه از نظر نگارشی، به قواعد توجه نکردم، عذر میخوام. فکرم خیلی مشغوله! مشغول موضوعات شخصی، دو سفر که در پیش دارم، کارهایی که تا هفته دیگه باید به مرکز پژوهشهای نظری دانشکدهمون به دکتر عبداللهی تحویل بدم، کلی مطلب و سوژه که توی ذهنم وول میزنه و دوست دارم بذارمشون توی وبلاگم اما وقتش رو ندارم و خیلی مشغولیات دیگه!
از همین جا به دوست عزیزی که این پیشنهاد رو بهم داده، میگم که وبلاگ نویسی رو شاید نتونم قطع کنم اما بقیه حرفات رو با تمام وجود قبول میکنم و با کمال میل به اجرا در میآورم. اینو بهت قول میدم!
راستی اگه اشتباه نکنم حدوداً 12 نفر مشتاق بودن که بقیه قصه آقا الاغه رو بخونن. راستش دیروز الاغ عزیز قصه ما دفترچهی خاطراتش رو از من گرفت تا خاطرات این چند روز اخیرم ثبت کنه، بعد دوباره بدش بهم. در اسرع وقت تا دفتر به دستم رسید ادامهقصه رو خواهم نوشت. دعا کنید الاغه خر نشه، یادش بره دفترشو برام بیاره.
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : بی سرزمین تر از باد ... در : 85/4/21 11:59 عصر
دیشب داشتم بعد از مدّتها تلویزیون میدیدم. برنامهاش درباره عملکرد صدا و سیما در پخش مستقیم مسابقات جام جهانی بود. تمام شبکههای مختلف از چندین شهرستان، در واقع اکثر شهرستانها در این مورد از مردم در این باره سوال میپرسیدند. هیچ کس نبود که با من هم عقیده باشه. خیلی عجیب بود. از پنجاه و دو نفر، همه از صدا و سیما تشکّر میکردند و خیلی هم خوشحال بودند که مقامات مملکتشون این همه پول دادن و مسابقات رو بطور زنده پخش میکنن. واقعاً یعنی یه نفر هم اعتراض نکرد که چرا اینا اینهمه پول رو در این راه خرج کردند. البته این بحثها رو در تجلّی خرد کرده بودم. اما با دیدن این برنامه بازم قاطی کردم. خیلی لجم گرفت از این مردم که آخه چرا اینقدر ظاهربین و سطحینگرند. اگه یه کمی فکر کنید، خواهید فهمید که با این همه پول چه کارهایی میشد بکنن! خلاصه میدونم که بحثم تکراریه، فقط برای تخلیّه خودم نوشتم.
کلمات کلیدی :