ارسالکننده : بی سرزمین تر از باد ... در : 85/5/29 4:22 عصر
بیم؛ به مانند آتش است و امید به مانند روغن و ایمان به مانند فتیله و دل به شکل چراغدان.
اگر همه بیم باشد، چون چراغی است که در آن روغن نیست؛
اگر همه امید باشد، چون چراغی است که در آن آتش نیست!
چون بیم و امید با هم باشد چراغی به دست آید که در آن روغن مدد بقاء است و آتش ماده ضیاء ،
آنگاه ایمان از میان هر دو مدد میگیرد:
از یکی به بقا و از یکی به ضیاء
و مؤمن در سایهی ضیاء راه میرود و به همراه بقاء قدم میزند.
خواجه عبدالله انصاری
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : بی سرزمین تر از باد ... در : 85/5/29 4:15 عصر
کارکنان دنیا چند قسماند:
نادان؛ از راه غفلت
کارگر؛ از راه عادت
ترسو؛ از راه بیم
متوکّل؛ از راه فراغت
زاهد؛ از راه خلوت
دوست؛ از راه محبّت
و هیچ یک از آنها از راه خدا و برای خدا کار نمیکنند
مگر شمار بسیار بسیار اندک!
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : بی سرزمین تر از باد ... در : 85/5/28 9:57 عصر
پسر بچّهی 5-4 ساله: بابا اجازه میدی من برم کلاس ژیمناستیک؟
باباش: این همه کلاس بابا جون، چطور ژیمناستیک!؟
- آخه خیلی دوست دارم که یادش بگیرم. بابا تورو خدا؛ تا تابستون تموم نشده و میتونی منو ببری و بیاری یه کلاس ژیمناستیک ثبت نامم کن!
- فعلا همین کلاسایی که داری میری بذار تموم بشه؛ الان دیگه نمیشه ثبت نامت کنم، چون کلاسا شروع شده و دیگه اواسط کلاسه و اونجوری ناقص یاد میگیریها. بذار برای سال دیگه بابا جون.
- اه! بابا، جون مامان بذار برم دیگه.
- حالا این آخر تابستونی یادت افتاده بری کلاس؟ تو الان داری میری کلاس شطرنج، نقّاشی، تند خوانی. همینا روخوب یاد بگیری بسّه برات. انقدر اصرار نکن باباجون!
- بابا میدونی چرا انقدر اصرار میکنم؟
- نه ولله!
- چون که هر موقع من یه کار بدی میکنم، بهم میگی دیگه حق نداری پاتو بذاری بیرون. دیگه نباید بری توی کوچه و با دوستات بازی کنی. منم میخوام برم ژیمناستیک یاد بگیرم که بتونم روی دستم راه برم و هر وقت که بهم گفتی دیگه حق نداری پاتو بذاری بیرون، من با دستم برم که هم حرف شما رو گوش داده باشم و هم بازیمو کرده باشم!
بابا زد زیر خنده و یه دستی به سر پسرش کشید و محکم فشارش داد.
با خودم گفتم کاشکی همیشه بچّه میموندم!
واقعا گنده شدنم دردسره!!! بعضی موقعها بچّهها اون قدر حرفاشون قشنگ میشه و خالصانه که من به این گندگیم از خودم بدم میاد!
همیشه میگفتم که چرا بعضی موقعا بزرگترا میگن کاشکی آدم بچه باشه!؟ حالا فهمیدم چرا!!!
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : بی سرزمین تر از باد ... در : 85/5/27 9:4 عصر
ساعت هفت صبح چهارشنبه بود که رسیدیم تبریز. توی این چند تا سفری که به این شهر دوست داشتنی داشتم، به چند تا نتیجه رسیدم البته نمیدونم چقدر درست و دقیق باشه؛ حالا من میگم تبریزیهای عزیز تأیید یا تکذیب کنید:
1)اول از همه این که شهر پر از گربههای ولگرد بود. تازه این روز آخری با ماشین رفتیم روی یکی از این موجودات چندش آور ولی خوشبختانه هیچیش نشد.
2) دوم این که بلیطهای اتوبوس توی تبریز 25 تومنه.
3) متروی درون شهری تبریز هم در دست احداث بود.
4) رانندگی توی تبریز واقعا کار حضرت فیله. خیلی عجیب غریب رانندگی میکردند شایدم خیلی حرفهای میروندند.
5) اینکه اصلا با تهرانیها میونه خوبی نداشتند و تا میفهمیدن که طرف از تهران اومده قیافهشون عوض میشد.
6) آدما توی این شهر اکثرا آپ دیتن! (از همه نظر)
7) یکی از مهمترین چیزا این بود که من اکثرا تا وارد یه محیطی میشم خیابونا و کوچهها و نقشهی جغرافیائیش رو زود یاد میگیرم امّا این تبریز یه جوری بود که اصلا نمیفهمیدم کجای شهرم. میترسیدم تنها برم بیرون گم شم.
8) نمایشگاه بینالمللیشون هم خیلی خوب و .... بود.
9) راستی خدا نکنه بخوای ازشون آدرس بپرسی، خیلی باحالن؛ همش میگن مستقیم برو، بعد بپیچ مستقیم، بعد که پیچیدی باز مستقیم برو. همینجوری مستقیم بری بالاخره میرسی به مقصدت!
بقیهاش هم به خودشون میگم!
10) ضمنا کلاسشون منو کشته!!!
ولی خدائیش خیلی خوش گذشت. یه دلیلش هم ممکنه بخاطر همسفرای خوبم بود.
شاید اگه شد برم مقیم اونجا بشم.
بعد از تهران که لنگه نداره، تبریز یکی از دوست داشتنی ترین شهرهای منه.
تازه شاید شهریورم دوباره برم.
امّا حیف که سعادت زیارت مهندس رو نداشتم!!! مهندسای تبریزی هم خیلی ما رو تحویل نمیگیرن!
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : بی سرزمین تر از باد ... در : 85/5/22 10:19 عصر
سود عقل امروز و فردا بیش نیست
سود عشق است آنکه پایانیش نیست
شریان زندگی از ابدیّت سرچشمه گرفته و در تار و پود هستی فرو رفته! و خون گرم و پرغلیانی در درونش میجوشد و موج میزند. بر تاریکیها شعله میپاشد و بر جانهای مرده و خاموش سایه روشن زندگی میزند.
زنجیر طلایی پایان ناپذیری از آسمان آرزوها جدا شده و بالای سر ما گذشته و با نور و تابندگی جان آفرینی، میدرخشد. این زنجیری است که آرزو و عشق بر پای جان همهی ما پیچیده و دنبالهی آن تا دامان افقهای نورانی میلغزد و معنویات زیبای بشری را که جا به جا آن را انگشت دانشمندی، پیامبری رهروی، فداکاری، بشر دوستی، بر آن نقش بسته، همراه خود میکشد. در هر زمان دستاویز سقراطی، محمّدی، کاوهای، منصوری بوده و با صدای جهان افروز خود، جان آنها را روشن کرده، به سوی خود کشیده و دنیایی بدین بزرگی را زیر پای آنها گذاشته است.
**********
در سری که برف پیری بر آن نشسته و اندوه جاویدان حیات، پیشانیاش را شخم زده، شعلهای از این آتش فرو میگیرد و جوانی را با تمام نیروی خلاقهی آن، در خون و گوشتش زنده میکند، بر دنیایی که در زیر خاموشی سپید و دلشکن بهمن، به خواب مرگ رفته، نفسی میزند و شعلهی حیات را به شکفتگی سرخ گلهای وحشی، بر لبان از هم گشوده درّههای سیهچرده میرویاند!
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : بی سرزمین تر از باد ... در : 85/5/21 4:26 عصر
ستارهی خوبم!
وقتی این خبر تکان دهنده رو بهم دادی بیشتر از همه ناراحت شدم. اصلا دلم بدجوری گرفت، احساس کردم یه تنهایی مخوفی قراره بیاد سراغم. تو تنها ستارهی من بودی. اما اگه قرار باشه دیگه بهم چشمک نزنی ................!!!
اما از تصمیمات خیلی خوشم اومد. واقعا توی این دوره زمونه کسی این جوری عاقلانه یه همچین تصمیمی رو نمیگیره. فقط اینش منو خوشحال کرد.
الان که دارم اینو مینویسم بعد از تموم شدن حرفامونه. خیلی حالمو گرفتی امّا امیدوارم که به هدف متعالی خودت برسی و اون وقت بیای و منو از تنهایی در بیاری.
ستاره عزیز باز خوب شد این ..... رو بهم دادی اگه میخواستی اینم ندی که ....!
الان دیگه حس میکنم که بد اسمی برای خودم انتخاب نکردم "بی سرزمین تر از باد" !
منتظرت میمونم. امّا با کلی از اون خبرای خوب که مطمئنم با خودت میاری!
سربلند و پیروز باشی
ارادتمند تو ..... بی سرزمین تر از باد
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : بی سرزمین تر از باد ... در : 85/5/21 12:16 صبح
ابراهیم پسر فقیری بود امّا خیلی در کلاس عزیز بود، عزّت او یکی، به علّت گردن کشی وی بود، یکی به علّت مهربانی او؛ به علاوه دنیا دیدهتر از ما بود، او به خلاف ما با مردم انس داشت چون نوکر خانهی خودشان بود، با بقّال و عطّار و نانوا سر و کلّه میزد. ابراهیم اجتماع دیده بود و همین دیدار به وی قوّت و قدرتی بیش از ما داده بود. آقای معلّم گفت:
- ابراهیم بیا انشایت را بخوان.
- چشم آقا، و بلافاصله ابراهیم از جایش بلند شد، شلوار وصله دارش را بالا کشید، چشمان درشتش را به اطراف دوخته، دفتر انشایش را برداشت و جلو میز معلّم سیخ ایستاد.
- چرا نمیخوانی؟ جان بکن بخوان.
بغض گلوی ابراهیم را گرفت، مثل اینکه بار سنگینی دوشش را فشار میدهد، کمی خم شد چشمهای نزدیک بینش را به دفتر انشا چسباند و با صدایی که آهنگ گریه داشت، این طور خواند:
پدرم، پدر خشن و تند خویم!
آقای معلّم، نفسش از جای گرمی بلند میشود، او نمیداند من در چه جهنّمی به نام خانه زندگی میکنم؛ او از تند خویی و خشونت شما، از بدبختی و نکبت من خبر ندارد، او بدون توجّه به زندگی تیره و تار ما دستور داده است نامهای به شما بنویسم و از شما خواهش کنم در تابستان مرا به ییلاق ببرید؛ ییلاق! چه کلمهی قشنگی! مرا به باغها ببرید تا در کنار جویها بازی کنم، شادی کنم، گل بچینم، دنبال دخترها بدوم، گیس آنها را گرفته دور دستم بپیچم، آنها را کتک بزنم و به گریه اندازم، از درخت بالا روم، آب روی همبازیها بریزم، سنبلهی گندم را چیده در ساقهاش سوت بزنم، آبرک(تاب) بسته و تاب بخورم، از باغ همسایه میوه بدزدم، از کوه بالا روم، با بچّهها بدوم و شب خسته و خورد و خمیر در کنار مادربزرگ نشسته و قصّه گوش کنم ... چه آرزوهایی! آقای معلّم اینها را از شما خواسته است. (امّا او نمیداند که ییلاق شما چه گونه است؟)
او نمیفهمد که شما به جای ییلاق، هر صبح مرا شلّاق میزنید؛ و با لگد مرا از خواب میپرانید که بلند شوم و نان بخرم؛ او نمیداند که من به جای ییلاق، فقط آرزو دارم یک بار خندهی پدرم را ببینم؛ او به خانهی ما نیانده است و نمیداند که به جای آرامش خانوادگی چه غرّش و نهیبی سراسر فضا را فرا گرفته است.
او نمیداند که شما دائما با مادرم دعوا میکنید، و مادرم به شما نفرین میکند، و این من بدبخت هستم که باید مانند دانهی گندم در میان سنگهای آسیا له و لورده شوم؛ آقای معلّم خیلی حواسش جمع است، متوجّه نیست که من شبها باید کتاب درسم را نیمه تمام گذاشته و شیشهی سیاه را به دکّان عرق فروشی ببرم، آنها را پر کنم و برای شما بیاورم. او برای من، برای من بدبخت هوس ییلاق میکند؛ و من هم باید ریا کنم، دروغ بگویم، دروغ بنویسم، و مثل بقیّهی شاگردان از حضرت خداوندگاری تمنّا کنم که به ییلاق برویم!
نه، من ییلاق نمیخواهم، فقط دلم یک جو مهربانی و نوازش میخواهد؛ آرزو میکنم مرا آرام از خواب بیدار کنید، به من فحش ندهید، شب بدمستی نکنید، مرا در تاریکی وحشتزای کوچه به دنبال عرق نفرستید؛ و اگر پنیر یا گوشت و یا نان خریدم به آن ایراد نگیرید، و مرا دوباره به دکّان بقال و قصاب و نانوا نفرستید که پنیر و گوشت و نان را پس بدهم، دکّاندارها مرا مسخره میکنند، متلک میگویند، و من تحمّل این تحقیر را ندارم.
من ییلاق نمیخواهم، فقط دلم میخواهد یک روز با مادرم دعوا نکنید؛ و مادرم یک روز شما را نفرین نکند، من، هم شما و هم مادرم را دوست دارم، تکلیف من در این کشمکش چیست؟
آیا با مادرم هم صدا شده به شما نفرین کنم؟ یا با شما گام بردارم و به مادر مظلومم دعوا کنم؟ ما که یکدیگر را نوازش نمیکنیم؟! و چرا خانه را به گورستان تیره مبدّل ساختهایم؟!
نه، من ییلاق نمیخواهم، دلم میخواهد این گور تیره و تاریک روشن شود و برای یک لحظه گرمی خانواده را حس کنم ...
در حالی که ابراهیم به گریه افتاده بود، کلاس در خاموشی و بهت فرو رفته بود، معلّم سرش را در میان دستهایش گرفته بود، و من دیدم که قطرهی اشک از گوشهی چشمش به روی دفتر حاضر و غایب افتاد بلافاصله گفت: ابراهیم، جگرم را آتش زدی برو بشین، دیگر نمیتوانم بشنوم.
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : بی سرزمین تر از باد ... در : 85/5/20 9:43 عصر
همیشه اولین نفر میاومد انجمن و آخرین نفر میرفت. قیافهی مردّدی داشت. انگار دائم نگران یه چیزی بود. منم که همون طور که بعضی از شما میدونید کنجکاو شده بودم، باز تصمیم گرفتم یه کمی دقیقتر بشم و ببینم آخه این بدبخت مشکلش چیه. کارمون که توی انجمن تموم شد با بچهها نرفتم. صبر کردم ببینم این دختره چرا وقتی همه میرن، از انجمن میره بیرون. همیشه یه مانتوی تنگ و ترش تنش میکرد و یه روسری بچهگونه هم مینداخت سرش. امّا اون روز کاملا عوض شده بود. اصلا یه مدل دیگه ازش دیدم.
وااااااااای تو همونی؟؟؟؟؟؟؟!!!!
از پلّه ها که میخواست بره پائین با دقّت دور و برش رو نگاه کرد. بیچاره خبر نداشت من و میثم و سحر توی پاگرد بالا پشت بوم داریم نظارهاش میکنیم. وقتی که مطمئن شد کسی نیست از توی کولهاش چادرش رو در آورد و انداخت سرش و مث یه بز از پلهها رفت پائین. ما سه تا هم مث ... دنبالش رفتیم. خلاصه یه چیزایی دستومن اومده بود که چرا همش نگرانه. خب این از خروجش؛ قرار شد فردا همه منتظر ورودش باشیم. زودتر از همیشه توی کوچه پشتی انجمن چشم براهش بودیم.
میثم: بچهها اومد. به خدا خودشه. بلند شین دیگه اه!
خودم: خیلی خب بابا، حالا مگه چی پیدا کردی. اومد که اومد. ما که نباید از جامون تکون بخوریم دانشمند!
- پس اقلا بیاین ببینین قیافهاش رو. اون دختر جلف و سوسول تبدیل شده به یه بچه مثبت چادری و خانوم.
- راست میگه سحر، بیا نگاه کن. خیلی عجیبه. دیگه داره یه چیزایی دستگیرم میشه.
- اِ اِ اِ؛ دختر پر رو؛ یعنی واقعا خجالت نمیکشه. چه نفاق فجیعی!!!
خلاصه سه کاراگاه یواشکی پشت سرش راه افتادن.
وارد انجمن شدیم. سحر گفت: بچهها بیاین یه کاری کنیم که ما رو توی راه پلّهها ببینه و ما ببینیم که چه عکس العملی داره!
میثم: نه بابا ولش کن. من که نیستم. این همه فضولی کردیم بسه مونه. دیگه نمیخواد بیچاره رو شرمنده کنیم.
بالاخره تصمیم بر این شد که بی خیال شیم. توی راه پلّه چادرش رو درآورد و مچاله کرد گذاشت توی کیفش. رفتیم تو دفتر دیدیم یه دختر شیک و پیک نشسته و منتظر بقیهاس.
من که خیلی کفری شده بودم. همش میخواستم برم یه چیزی بهش بگم، نذاشتن!
وای! چه نفاقی.... حالم بد شد. اصلا دیگه نمیتونستم یه سال دیگه پیشش بشینم و باهاش بحث کنم.
بابا آخه اگه از چادر سر کردن عاجزی و خجالت میکشی، خب سرت نکن.
اگه هم مجبورت کردن که سرت کنی، اقلا آبرومندانه سرت کن. این چه وضعیه؟! این اداها چیه دیگه؟
اگه از اول خودت بودی بهتر بود یا الان که سه تا از دوستات اینجوری دیدنت؟
همین چیزا رو از این زنها میبینم که روز به روز بیشتر از دیروز ازشون متنفر میشم دیگه. حالا بیا و درستش کن!
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : بی سرزمین تر از باد ... در : 85/5/20 3:52 عصر
نمیدونم چه گناهی رو مرتکب شدم که باید این همه عذاب بکشم! دیگه خسته شدم. یادمه وقتی با آقا مهدی صحبت میکردم، یه حرفایی بهم میزد که کلی دعواش کردم که از این حرفا نزنه. امّا حالا یکی باید به خودم بگه و باهام دعوا کنه!
حالا دارم به حرفات میرسم مهندس عزیز. دیگه کاملا بهت حق میدم.
اصلا نمیدونم چیکار باید بکنم. هر چند وقت یه بار میاد سراغم. لا مذهب انگار شیفتی کار میکنه. دیگه نزدیک اومدنش که میشه، تمام تنم رو روغن میمالم. واقعا نمیدونم چه جوری دکش کنم. دیگه خستهام کرده.
اعتیاد!(نه به مواد مخدر ها!)
تنهایی!
بیکاری!
یکنواختی!
.
.
.
بقیهاش هم خودت میدونی!
اینا رو میخونید، یه وقت فکر نکنید نویسندهی افسرده حال و عنقی هستم. مطمئن باشید که بخاطر فشار زیاده که اینجوری نوشتم. البته از کدخدا هم عذر میخوام چون بهم گفته بود که انقدر غمگین ننویسم. امّا همون طور که عرض کردم نامرد تا یه کمی حالم میاد رو فرم، همه چی رو خراب میکنه.
فقط تو میدونی که چه طوری باید مشکلم حل بشه. پس کمکم کن. امیدوارم که باعث نشه دیگه تا مدّتی از اینترنت فاصله بگیرم. منتظر راه حلهات هستم. راستی از .... هم ممنونم!!!
دوستان عزیز مخصوصا بر و بچههای خودمون(بچههای رنگین کمونی!) یه وقت فکرای بد در موردم نکنید ها، گفتم که اینا همشون فصلیان. خوب میشه انشاءالله البته با دعای شما.
اینم جواب حافظ شیرین کلام:
مقام امن و می بی غش و رفیق شفیق
گرت مدام میسّر شود زهی توفیق
جهان و کار جهان جمله هیچ بر هیچ است
هزار بار من این نکته کردهام تحقیق
...
به خنده گفت که حافظ غلام طبع توام
ببین که تا به چه حدّم همی کند تحمیق
(تفأل: ساعت 15:45 جمعه لعنتی!)
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : بی سرزمین تر از باد ... در : 85/5/20 2:13 عصر
دوستان گرامی مهمان این هفتهی وبلاگ گروهی من و دوستانم، سبز سرخ، عماد عزیز است،
بحث این هفتهی سبز سرخ در مورد صدا و سیما(همان یار دوازدهم) بوده که عماد خان هم دانشکدهای خوب من، نویسنده وبلاگ یک مجنون نسل سومی و نقد حال، به عنوان مهمان این هفته مطالبی را ارائه کردهاند. به جز بچههای خودمون از دوستانی که به من سر میزنند دعوت میکنم که به سبزسرخ هم سری بزنید. من و همه دوستانم در خدمت شمائیم!
کلمات کلیدی :