ارسالکننده : بی سرزمین تر از باد ... در : 86/11/18 4:35 عصر
1ـ داشتیم حرفای خیلی معمولی با هم می زدیم که یهو زد اون کانال و گفت:
/من دیگه توی این دنیا کاری ندارم. اصلا هم از مرگ نمی ترسم، روزی 100 بار از خدا میخوام که دیگه از این زندگی خلاصم کنه.
ـ گفتم: یعنی تو واقعا از مُردن نمی ترسی؟!
/ از مرگ که اصلا نمی ترسم ولی خب دوستم ندارم که تصادف کنم، زمین گیر بشم، یا یه مریضی بد بگیرم و بعد بمیرم! این روزا همش ازش میخوام که شب که سرمو میذارم زمین، دیگه صبحی رو نبینم...!
ـ یهو بگو داری براش تعیین تکلیف میکنی دیگه! منم با اینکه از مرگ خیلی می ترسم ولی ترجیح میدم مرگم همین طوری باشه که تو گفتی!
***
2ـ دیروز توی کلاس صحبت مراسم چهلم حمید بود که چیلَک بهم گفت:
/ مریم جون تا قبل از اینکه حمید تصادف کنه و از دنیا بره، همیشه میگفت اصلا دوست ندارم بمیرم، دوست دارم عمرم انقدر طولانی باشه که همه پیشرفت هایی که توی همه زمینه ها شده رو ببینم و با آخرین تکنولوژی ها هم آشنا شم و اونا رو از نزدیک تجربه کنم...!
گفتم: ولی فکر کنم الان برای رفتن لحظه شماری میکنه و اگه بهش بگی 100 تومن بده تا به خواسته ات برسی(همزیستی با آخرین تکنولوژی های دنیا)، 1 میلیارد میده که بره و ...!
***
3ـ داشتیم ناهار می خوردیم که یکی بهد از اینکه غذاش تموم شد، شروع کرد به دعا کردن و بلند گفت: ایشالله که به روح امواتتون برسه و خدا عمر زنده ها رو طولانی کنه؛ ایشالله سفره شادی و عروسی و زیارت و ...!
توی دلم گفتم آخه اینم دعا شد؟! بابا تو رو خدا یه جوری دعا کنید که اقلا خودتون دو روز دیگه از این خواسته تون پشیمون نشید...!
***
4ـ یه بنده خدایی میگفت اون زمان که مربی هنر بود و به بچه های بهزیستی خدمت میکرد، یه روز به یکی از این بچه های یتیم و بی سرپرست میگه: عزیزم برو فلان چیزو برام بیار.
بعد از اینکه بچه میره و امر حاجی رو اطاعت میکنه، حاجی بهش میگه: پیر شی الهی پسرم!
پسره هم عصبانی میشه و توی راهروهای بهزیستی شروع میکنه به داد زدن که حاجی منو نفرین کرده و بهم اینجوری گفته و ...!
***
5 ـ دیروز توی ختم عمو احمد مهربون، آقای انصاری آخر سخنرانی شون گفتن: در آخر کلام فقط می گویم با هم مهربان باشیم و بهم اعتماد کنیم...!
زهرا و مادرش بااقتدار جلوی در شبستان ایستاده بودن و از مهمونا تشکر می کردن. زهرا به هر مهمانی که میخواست از مسجد خارج بشه یه شاخه گل نرگس میداد.
استقامت و استواری مادر و دختر، دیگر داغداران رو آروم تر می کرد
اما حیف و صد حیف که ....!
***
6 ـ ... میگفت: این روزا عزرائیل(ازرائیل) بد جوری افتاده به جون ما...! هر چی جوون داریم داره ازمون می گیره ـ جوون ناکام، شیرین کام و ... ـ بابا اقلا یه کم هم برو سراغ این پیر پاتالا که آدم انقدر جیگرش نسوزه. اقلا آدم یه جوری با خودش کنار میاد که اینا عمرشون رو کردن و ثمره زندگی شون رو دیدن و ...! ولی این جوونایی که دارن از پیش ما میرن و ما می مونیم با حوض مون با صدهزار افسوس، نه ثمره زندگی شون رو دیدن و نه خانواده شون ثمره ای از زندگی اونا دیده نه اونا ثمره زندگی اعضای خانواده شون رو دیدن(چی گفتم! خودمم قاطی کردم) چرا آخه چرا؟!
***
7ـ چند وقت پیش بعد از یه ماجرایی که برا راضی پیش اومده بود و داشتیم با هم گپ می زدیم، راضی میگفت: این روزا جوونایی رو می بینم که دست همدیگه رو گرفتن و دارن میرم خونه بخت، یا وقتی میرم توی مراسم عروسی بر و بچه های فامیل و دوستان، و خوشحالی و شادی رو توی چهره شون می بینم، توی دلم از طرف اونا کلی گریه می کنم و براشون ناراحتی میکنم و تعجب میکنم که بیچاره ها نمیدونن برای چه ....ی دارن خوشحالی می کنن...!
***
8 ـ توی ختم، مامان یحیی(خانوم دکتر) رو دیدم، بعد از سلام علیک و احوالپرسی بهم گفت: چند وقت پیش خوابتو میدیدم که توی حیاط ما داشتی قدم می زدی که من از دور دیدم که یه پروانه اومد و نشست روی دستت، همون دستی که الان انگشتر دستته...!
بعد از اینکه خوابشو برام تعریف کرد با یه خنده عجیب و غریب ازم پرسید: بالاخره پروانه نشست رو دستت یا نه؟
منم در جواب گفتم: تا اینجاش که پروانه ای ننشسته، فقط الان توی مسجد یه مگس نشسته بود رو دستم، دیگه نمیدونم چی میخواد بشه...!
***
9ـ دو سه روز پیش که از دانشکده برگشتم خونه، مامانم گفت راستی نبودی خانوم ابراهیمی زنگ زده بود
ـ خب، چیکار داشت؟ چی میگفت؟ باز کسی رو نشون کرده؟
/ نه بابا، بیچاره عذرخواهی میکرد که ببخشید که نشد که بشه! مثل اینکه مهندس رفته خونه شون و باهاش کلی حرف زده و ....!
ـ با آهنگ براش خوندم: قسمت تو همین بوده که بر سرت گذشته، نکن گلایه از فلک این کار سرنوشته...! خیر بوده ایشالله!
/ حتما خیر بوده! بازم خدا رو شکر. خدا عاقبت همه تون رو بخیر کنه...!
***
10ـ بازم دارم بگم ولی دوست دارم بقیه اش فقط برا خودم بمونه...!
البته توضیحات مرتبط با این 9 پاراگراف رو در پست بعدی حتما خواهم نوشت
[به شرط حیات و به خواست خدا]
برام دعا کنید...!
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : بی سرزمین تر از باد ... در : 86/11/15 7:46 عصر
...........
خداحافظ ای شعر شبهای روشن
خداحافظ ای قصه عاشقانه
خداحافظ ای آبی روشن عشق
خداحافظ ای عطر شعر شبانه
خداحافظ ای همنشین همیشه
خداحافظ ای داغ بر دل نشسته
تو تنها نمی مانی ای مانده بی من
ترا می سپارم به دلهای خسته
ترا می سپارم به مینای مهتاب
ترا می سپارم به دامان دریا
اگر شب نشینم اگر شب شکسته
ترا می سپارم به رویای فردا
به شب می سپارم ترا تا نسوزد
به دل می سپارم ترا تا نمیرد
اگر چشمه واژه از غم نخشکد
اگر روزگاری صدا را نگیرد
خداحافظ ای برگ و بار دل من
خداحافظ ایسایه سار همیشه
اگر سبز رفتی اگر زرد ماندم
خداحافظ ای نوبهار همیشه
...........
به همت فارغ التحصیلان ارتباطات دانشگاه علامه طباطبائی
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : بی سرزمین تر از باد ... در : 86/11/14 12:19 عصر
اعتماد ملی: احمد بورقانیفراهانی بر اثر سکته قلبی درگذشت. وی عصر دیروز در دفتر کار خود دچار حمله قلبی شد و در بیمارستان قلب تهران درگذشت. بورقانی متولد 1338 تهران بود و فعالیت خبری خود را با خبرنگاری آغاز کرد و چندی سردبیر و مدیر خبر خبرگزاری جمهوری اسلامی ایران (ایرنا) بود و چندی بعد سخنگوی ستاد تبلیغات جنگ شد.
بورقانی پس از آن رئیس دفتر ایرنا در مقر سازمان ملل در نیویورک شد و معاونت مطبوعاتی وزارت ارشاد در دوره مهاجرانی را عهدهدار بود که جزو درخشانترین دورههای فعالیت مطبوعات در سالهای آغازین اصلاحات بهشمار میرود.
بورقانی عضو هیاترئیسه مجلس ششم شورای اسلامی و منتخب مردم تهران بود. وی با بسیاری از روزنامهها و مراکز نشر بالاخص نشر نی همکاری داشت. در این اواخر با موسسه بینالمللی گفتوگوی تمدنها به ریاست سیدمحمد خاتمی در ارتباط بوده و از برگزارکنندگان همایش <ایران؛ یکصد سال پس از مشروطیت> بود. بورقانی در سالهای اخیر با نثر شیوا و گیرای خود به نقد رمانهای ادبی میپرداخت. وی که از عارضه قلبی رنج میبرد، در دورهای به همین دلیل بستری شده بود.
بورقانی از چهرههای محبوب و متواضع فرهنگی و از پیشکسوتان عرصه روزنامهنگاری بود که در این رهگذر نامی نیک و آثاری ارزشمند از خود بر جای گذاشت.
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : بی سرزمین تر از باد ... در : 86/11/13 11:23 عصر
گفتی: غزل بگو! چه بگویم؟ مجال کو؟
شیرین من، برای غزل شور و حال کو؟
پر می زند دلم به هوای غزل، ولی
گیرم هوای پر زدنم هست، بال کو؟
گیرم به فال نیک بگیرم بهار را
چشم و دلی برای تماشا و فال کو؟
تقویم چارفصل دلم را ورق زدم
آن برگهای سبِِِِزِِِ سرآغاز سال کو؟
رفتیم و پرسش دل ما بی جواب ماند
حال سؤال و حوصله قیل و قال کو؟
درگذشت پدر مهربان و بزرگوارت را به تو و خانواده گرم و گرامی ات تسلیت می گویم...!
هیچ وقت گفتگویی که به واسطه تو با ایشون داشتم و
درسهایی که در کوتاهترین زمان به من آموخت رو فراموش نخواهم کرد
ای کاش امروز تلفنم وصل نشده بود
ای کاش اقلا قبلش باهات حرف نزده بودم اونم اون جوری
دارم منفجر میشم
ای خدااااااااااااا
روحش شاد و یادش گرامی
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : بی سرزمین تر از باد ... در : 86/10/23 2:19 عصر
گفت که این نقش دگر چیست پر از خون جگر
گفتم این نقش من ِ خسته دلِ پای به گل
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : بی سرزمین تر از باد ... در : 86/10/21 6:22 عصر
3...2...1
فرجه ها شروع شد!
امروز شنبه 15 دی
چون شنبه و یکشنبه حاجی خوری داشتیم، برنامه مطالعاتی ام رو از دوشنبه تنظیم کردم.
با خودم قرار گذاشتم که ما بین مطالعه ام، کارهای تحقیقی و جزوه نویسی هام رو انجام بدم و تموم کنم.
هر روز مطابق برنامه پیش رفتم.
کارهای عملی ام رو که تکمیل کردم .
همه جزوه هام رو هم نوشتم.
دوشنبه و سه شنبه همه مراکز دولتی و مدارس تعطیل شد.
هنوز داره برف میاد
یعنی میشه ما هم تعطیل بشیم؟!
چهارشنبه و پنجشنبه هم باز بچه مدرسه ای ها تعطیل شدن.
اخبار اعلام کرد که جمعه دوباره هوای تهران سرد میشه
برنامه ام خییییییییییییییلی فشرده بود
به قول مامانم، مویرگ های چشمام زده بود بیرون...البته هنوزم نرفتن توووو...!
امتحانامون از 22 دی شروع میشه
بعید میدونم این تعطیلی های خوشمزه طعمش رو به ما هم بچشونه!
هر برنامه ای رو که کامل اجرا می کردم کنارش یه تیک میزدم و
کلی خودمو تشویق میکردم که برنامه رو تا آخرش پیش رفتم
شبا تا دیر وقت یه جورایی تا نزدیکای صبح بیدار می موندم که برنامه ام ناقض نمونه
البته این بیدار موندنای شبم به این خاطر بود که اصلا استعداد ندارم صبحها درس بخونم و همش چرت می زنم...!
تا پنجشنبه خیلی خوب ولی طاقت فرسا پیش اومدم
همه درسام رو خوندم تقریبا
امروز جمعه....
همش بیرون رو نیگا میکنم
هوا آفتابی ِ آفتابیه
برفا دارن آب میشن
همش منتظر بودم یه برفی بباره و همون صبح اعلام کنن که فردا هم تعطیله
تا ظهر همین جوری بیرون رو نیگا میکردم
هیچ خبری نبود
در عرض نیم ساعت 11 تا اس ام اس برام اومد
تا خوندنی هاش رو بخونم جواب دادنی هاش رو جواب بدم، نیم ساعت دیگه ام هم تلف شد
یه سری از بچه ها سوالای عجیب غریب ازم می پرسیدن
نمی دونم چرا برا اطلاع از اخبار دانشکده همه میان سراغ من
فکر میکنن دکتر آرام بابای منه (البته ایشون واقعا یه بابای مهربون برای همه ما بودن و هستن)
انقدر درگیر این اس ام اسا شدم که نه درسم رو خوندم نه دیگه بیرون و نیگا کردم
یه نیگا به بیرون انداختم دیدم اووووووووووووه چه خبره، کلی برف اومده
انگار نه انگار که بیشتر برفا صبح آب شده بود
یه بشکن زدم و به خودم امید می دادم که فردا تعطیله و امتحان ما کنسل میشه!
زنگ زدم به یاغی ببینم چه خبره، یاغی گفت نه بابا بشین درست رو بخون. از تعطیلی خبری نیست
تو همین گیر و دار بودم که یهو بچه ها ده تایی با اس ام اس و تلفن خونه و موبایل افتادن به جونم
از دوستای صمیمی بگیر تا دوستایی که تا حالا صداشونو از پشت تلفن نشنیده بود
نمیدونم تلفن منو از کجا گیر آورده بودن..........چون 118 بچه ها خودمم!
یکی می گفت رو در و دیوار دانشکده خونده که امتحانا از 1 بهمن شروع میشه
یکی دیگه اس ام اس زد که: "سلام عزیزم، یکی از بچه ها اس ام اس زده که توی خوابگاه پیچ کردن که امتحانا از 1 بهمن شروع میشه "
اون یکی زنگ زده که فلانی تو رو خدا اگه تعطیله به ما هم بگو که انقد درس نخونیم
.
.
.
حالا دیگه نمیگم محمد چه اس ام اس هایی بهم می زد
البته از آقای ابراهیمی و آقای حجازیان عزیز استاد عزیزم هم بابت اس ام اس های مرتبط شون با بحث ممنونم
خلاصه یه کنفرانس آنلاین گذاشتیم و قرار شد که من بیچاره زنگ بزنم از چند تا از بچه های خوابگاهی بپرسم
که جریان چیه و به بقیه خبر بدم.
بعد از کلی پرس و جو فهمیدیم که بله حق با بقیه بود
فردا امتحان نداریم
از 1 بهمن امتحانا شروع میشه و ....!
البته توی همین هیری ویری طه زنگ زد و گفت که معاون دانشگاه علامه اعلام کرده که ...!
از یه طرف خوشحالم از طرفی هم ناراحت
چون اون موقع که دعا میکردم تعطیل بشه درسی نخونده بودم اما حالا که همه درسام رو خوندم دوست داشتم زودتر امتحانام رو میدادم و راحت میشدم این ترم یکی مونده به آخری
ولی بازم کَرَمِت رو شکر خدا
اینم یادم رفت بگم که کلی درس خوندیم، امتحانامون که کنسل شد هیچ
توی این هفته همش گازمون هم قطع بود و مردیم از سرما هم هیچی ...!
بیخیال...!
ارادتمند
بی سرزمین تر از باد
راستی این روزا منو خیلی دعا کنید خییییییییییییییلی
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : بی سرزمین تر از باد ... در : 86/10/17 8:31 عصر
سلام
نظر به اینکه چند ساعتی میشه که گاز ما قطع شده و همه مون داریم قندیل می بندیم، قرار بر این شد که تا اطلاع ثانوی از این محل کوچ کنیم......
تو رو خدا دعا کنید که زودتر گازمون وصل شه من بیام سر خونه زندگیم.......آخه کلی درس نخونده دارم
تا بعد ....
ارادتمند، بی سرزمین تر از باد
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : بی سرزمین تر از باد ... در : 86/10/17 1:34 عصر
برف بارید و خدا پاکی خود را به زمین هدیه کرد. زمین مغرور شد که سفید است، پاک است چون دل خدا...
و خدا با آفتابی، اشتباه زمین را به وی گوشزد کرد!
خدا جون میشه یه کم با تاخیر این اشتباه رو بهش گوشزد کنی
که احیانا شنبه هم تعطیل کنن؟!!!
من نمیخوام شنبه امتحان بدم
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : بی سرزمین تر از باد ... در : 86/10/14 12:9 صبح
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم :
همان یک لحظه اول ،
که اول ظلم را می دیدم از مخلوق ِ بی وجدان :
جهان را با همه زیبایی و زشتی ،
به روی ِ یکدگر ، ویرانه می کردم .
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم ،
که در همسایه ی صدها گرسنه ، چند بزمی گرم ِ عیش و نوش می دیدم ،
نخستین نعره مستانه را خاموش آندم ،
بر لب ِ پیمانه می کردم .
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم :
که می دیدم یکی عریان و لرزان ، دیگری پوشیده از صد جامه ی ِ رنگین ،
زمین و آسمان را ،
واژگون ، مستانه می کردم .
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم :
نه طاعت می پزیرفتم ،
نه گوش از بهر ِ استغفار ِ این بیدادگرها تیز کرده ،
پاره پاره در کف زاهد نمایان ،
سُبحه ی ِ صد دانه می کردم .
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم :
برای خاطر ِ تنها یکی مجنون ِ صحرا گرد ِ بی سامان ،
هزاران لیلی ِ ناز آفرین را کو به کو ،
آواره و دیوانه می کردم .
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم :
به گرد ِ شمع ِ سوزان ِ دل ِ عشّاق ِ سرگردان ،
سراپای ِ وجود ِ بی وفا معشوق را ،
پروانه می کردم .
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم :
به عرش ِ کبریایی ، با همه صبر ِ خدایی ،
تا که می دیدم عزیز ِ نا بجایی ، ناز بر یک ناروا گردیده خواری می فروشد ،
گردش ِ این چرخ را ،
وارونه بی صبرانه می کردم .
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم :
که می دیدم مشوّش عارف و عامی ، ز برق فتنه ی این علم ِ عالم سوز ِ مردم کُش ،
به جز اندیشه عشق و وفا ، معدوم هر فکری ،
در این دنیای ِ پر افسانه می کردم .
عجب صبری خدا دارد !
چرا من جای او باشم ؟ ؟ ؟
همان بهتر که او خود جای ِ خود بنشسته و تاب ِ تماشای ِ تمام ِ زشتکاری های ِ این مخلوق را دارد ! ! !
وگر نه من به جای او چو بودم ،
یک نفس کِی عادلانه سازشی ،
با جاهل و فرزانه می کردم ،
عجب صبری خدا دارد !
عجب صبری خدا دارد !
عجب صبری خدا دارد !
عجب صبری خدا دارد !
.................
این شعر یکی از 10 شعریه که خیلی دوستش دارم و کلی باهاش حال میکنم!
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : بی سرزمین تر از باد ... در : 86/10/9 1:57 صبح
مگر نه این است که دستانت اکنون بر آسمان بی نشان مهر و ولایت درخشیدن گرفته است؟!
علی جان آیا جرعه ای از خم غدیر جز با غرقه شدن در بیکران صبر و صداقت تو حاصل شود؟!
پس ای نهایت فتوت
یگانه ی سخاوت
اینک دستان این بازمانده را دستگیر باش
...
کلمات کلیدی :