سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یه شب طلایی اما خط خطی...!

ارسال‌کننده : بی سرزمین تر از باد ... در : 86/12/25 1:38 صبح

این روزا بنا به دلایلی بیشتر از قبل میام توی اینترنت! دلایلی افزون بر پروژه های کلان دکتر عبداللهی و ...!

لذا در شورا تصمیم بر این شد که در کنار کارایی که خودمون انجام میدیم، با هم در مورد یه موضوع خاص مناظره و گفتگو کنیم. امشب نوبت دوست خوبم O است که خوشحالم باهاش هم صحبت شدم.

این گفتگوها چون خیییلی صمیمانه و .... هست لذا از آوردن اول و آخر گفتگو و بخشی از پارازیت های میانی بحث خودداری شده است!

بی مقدمه بخوانید گفتگوی خودم و خودش رو در مورد ...!

O: ........

بی سرزمین تر از باد:........

O: من میگم خیلی از این رذایل اخلاقی که امروز توی جامعه ما هست مولود عدم وجود شناخت صحیح از معارف دینه که عمدتاً بر میگرده به تاریخ معاصر. قبول داری؟

بی سرزمین تر از باد: میشه به دین هم ربطش داد ولی اخلاق چیزیه که خییییلی هم وابسته به دین نیست یعنی در واقع خییییلی ها هستن که دین ندارن ولی اخلاق دارن و خییییلی ها هم هستن که دین دارن ولی اخلاق ندارن

O: اشتباه گفتی

O: داشتن اخلاق پیش نیازه دینداریه یعنی کسی که اخلاق نداره در واقع دینشو درست نشناخته

بی سرزمین تر از باد: یعنی همه اونایی که اخلاق دارن دیندارن؟

O: نه برعکس همه اونهایی که دین دارن اخلاق دارن البته دینداری به معنای واقعی

بی سرزمین تر از باد: تو خیییییییییلی آرمانی فکر میکنی

بی سرزمین تر از باد: الان کدوم آدم دینداری رو میشه پیدا کرد که همه وجوهات اخلاقی توش پیدا شه؟!

O: میدونم منم کاری ندارم که میشه یا نمیشه منتها میخوام بحثمون درست باشه یعنی با فرض همه چی ایده آل صحبت کنیم

بی سرزمین تر از باد: خب اینکه خیلی بی فایده است

O: چرا ؟ حتماً میخوای بگی از واقعیت دور میوفتیم؟

بی سرزمین تر از باد: خب آدم باید در مرود اون چیزی که هست حرف بزنه نه چیزی که آرزوشو داره که باشه

O: خب آخه اینجوری معنی کلمات توی ذهن آدم بهم میریزه میدونی چرا؟

بی سرزمین تر از باد: نه

O: فرضاً همین جمله خودت رو در نظر بگیر. خییییلی ها هم هستن که دین دارن ولی اخلاق ندارن اگه بخوایم با تعریف تو به این جمله نگاه کنیم دیندار یعنی کسی که نماز وروزش درسته ولی میتونه اخلاق نداشته باشه ولی با تعریف من کسی که دینداره الزاماً باید اخلاق هم داشته باشه وگرنه دیگه بهش نمیگم دیندار میگم دیندار بی اخلاق یا بهتر بگم مسلمون خالی

بی سرزمین تر از باد: اشتباه نکن....من که نیومدم اینجا تعریف ارائه بدم....من چیزی رو گفتم که توی جامعه ما خیییییلی مشهوده..... و با حرف من نباید این برداشت بشه دیندار میتونه اخلاق نداشته باشه

بی سرزمین تر از باد: دیندار باید اخلاق نیکو داشته باشه، باید صادق باشه، باید تفتیش نکنه توی کار دیگران، نباید دروغ بگه، باید وفای به عهد داشته باشه

بی سرزمین تر از باد: اما کدوم آدم مسلمون رو می بینی که مثلا اصلا دروغ نگه، غیبت نکنه، یا واقعا اخلاقش پسندیده باشه؟

بی سرزمین تر از باد: اینکه من بگم الان دیگه هیچ کس حرف راست نمیزنه یا همه دروغگو و فلان اند دلیل بر این نیست که تعریفم از دین رو اینجوری ارائه دادم یا اینکه با حرفام توجیه میکنم اشتباهاتی رو که آدما در کسوت مسلمونی انجام میدن. اینا یه سری حقایقیه که در جامعه وجود داره و نمیشه هم همین جوری بی تفاوت از کنارش گذشت

O: قبوله پس بیا بجای کلمه دیندار برای این آدمها یه کلمه دیگه پیدا کنیم

O: من گفتم مسلمون چون کسی که شهادتین رو یکبار بگه از نظر دین مسلونه اگرجه دروغم بگه و صدتا عیب دیگه هم داشته باشه

O: خوبه به نظرت؟

بی سرزمین تر از باد: خوبه ایشالله

ادامه گفتگو در پست بعدی




کلمات کلیدی :

رای نمیدهم مگر ...!

ارسال‌کننده : بی سرزمین تر از باد ... در : 86/12/23 11:24 عصر

نه به خاطر افتخار ملّی
نه به خاطر عزت و شرفِ ...

نه به خاطر خواسته رهبر و علما و فضلا و مراجع و ...
نه به خاطر به نمایش گذاردن حضور میلیونی مردم

نه به خاطر رأی دادن به افراد مورد نظرم و انتخاب آنان

و شکست مخالفین افراد مورد نظرم

نه بخاطر تلبیغات صدا و سیمای ...

نه به خاطر شرمسار کردن شبکه های تلویزیونی خارجی و ایرانیِ ...

نه به خاطر مهری که در انتهای شناسنامه ام حک خواهد شد

نه به خاطر آینده ای که در پیش دارم

فقط به خاطر ....

فردا رأی خواهم داد!




کلمات کلیدی :

همراه شو عزیز...!

ارسال‌کننده : بی سرزمین تر از باد ... در : 86/12/23 12:4 صبح




کلمات کلیدی :

کوفته ام...! از نوع قلقلی اش!

ارسال‌کننده : بی سرزمین تر از باد ... در : 86/12/20 11:6 عصر

هر وقت شب ساعت 2 خوابیدی، صبح ساعت 8 بیدار شدی، 8:30 از خونه زدی بیرون، مسیر 25 دقیقه ای رو یک ساعت و ربع تو راه البته توی راه پر ترافیک بودی، ساعت 10 دقیقه به ده رسیدی سر پل مدیریت و بدو بدو خودتو رسوندی به دانشکده ادبیات که بری سر کلاس تربیت بدنی(بعد از کلی پیاده روی)، تند تند آماده شدی برای بالا و پائین پریدن(تربیت بدنی 1)، بعدم یک ساعت تمام دواندنت، بعد هم دوباره بعد از اتمام کلاس تا پل مدیریت پیاده رفتی و کلی منتظر ماشین شدی و بالاخره با مکافات خودتو رسوندی ونک و از ونک هم رفتی متروی میرداماد و سوار اتوبوسای مینی سیتی شدی و تموم مسیر رو وایساده بودی و سه راه ضرابخونه پیاده شدی، از سه راه تا دانشکده پیاده رفتی تازه با تن کوفته، بعد هم با این حالت رفتی سر کلاس دکتر کباری(جامعه شناسی سالمندان)، گشنه و تشنه، نه ناهار خورده بودی نه نماز خونده بودی نه ...، بعد هم وسط کلاس زدی بیرون که بری حاضری یه درس دیگه ات رو بخوری(مردم شناسی)، سریع از کلاس مردم شناسی زدی بیرون و برگشتی سر سالمندان که تا آخر کلاس بشینی و حاضری اینم بخوری، آخرم استاد بی خودکار حضور غیاب کنه، بعد دوباره برگرشتی سر کلاس مردم شناسی با اون استاد ورّاج اش، تا ساعت 3و نیم هم تحملش کردی، بعدم برای یه مسئله ای بعد کلاس رفتی تو اتاقش و ...، بعدم تا ساعت 4 و نیم منتظر شدی تا بیان دنبالت که برگردی خونه، و بالاخره ساعت 6 بعد از ظهر رسیدی خونه و تازه ناهارت رو خوردی.......

.

.

.

اون موقع بهت میگم برا چی امروز اینجوری بودم...!




کلمات کلیدی :

خودتی دیوونه!

ارسال‌کننده : بی سرزمین تر از باد ... در : 86/12/17 12:34 صبح


به من میگن تو دیوونه شدی

راست میگن مهندس!!!؟




کلمات کلیدی :

هوای کوهستان...!

ارسال‌کننده : بی سرزمین تر از باد ... در : 86/12/15 12:38 صبح

خدا رو شکر! همه چی خوبه، روزگار، هوا، زمین، آسمون ....
تازه مهندسم حالش خوبه
اصلا هیچی بهتر از این نمیشه
ولی باز دوباره هوای کوهستان کم فشار شده
باز دوباره چی شده؟!
برفا داره کم کم آب میشه، رودخونه پر آب تر از همیشه است، درختا و بوته ها دارن سبز میشن و جوونه می زنن، پروانه ها و زنبورا هم با نسیم کوهستان این ور و اون ور میشن، بوی شکوفه های گیلاس تا این بالاها میاد...! همه جا بوی بهار میاد

دارم میرم بسمت اون جایی که تو تنهایی هام میرم. توی قلب کوهستان!

دیگه نزدیک شدم. پشت همین غاره...!

اما اینجا هنوز برفا آب نشده اصلا هوا یه جور دیگه است همه چی عوض شده یعنی چی شده!؟

با خودم قرار گذاشته بودم که اولین کسی با خودم می برمش اونجا مهندس باشه!

اما حیف! اینجا همه چی بهم خورده

چرا دیگه چوپان و پسرش اینجا نیستن؟! همیشه این وقت روز اونا همین جا بودن خیییییییلی عجیبه

کوهستان چرا ساکته

قبل از اینکه جواب کوهستان رو بشنوم، صدای خودم بهم برمیگرده.

کووووووووهستااااااااان.....! اینجا چه خبر شده؟! اینجا چرا بوی بهار نمیده؟ برّه ها کجان؟ چرا زنبورا و پروانه ها رو باد نیاورده اینوری؟
چرا هیچی نمیگی؟ نکنه باز دی سی شدی؟! صدای منو میشنوی؟  (به قول مهندس) داری منو؟

 قبل از من کی اینجا بوده؟!   اینجا بوی آتیش میاد 

دینگ

کجایی کوهستان؟

ای بابا! چرا ساکتی؟

الان من دی سی میشم، دوباره برمیگردم، شاید مشکل از من باشه!

یه دقه صبر کن الان میام

.

.

.

.

.

.

.

.

.

اینجا همه خطوط اشغالن

هر کاری میکنم نمیتونم کانکت شم

ای خدااااااااااااااااااااااا




کلمات کلیدی :

پست برگزیده از مادر خانومی...!

ارسال‌کننده : بی سرزمین تر از باد ... در : 86/12/9 11:39 عصر

دو سه روز  داشتیم توی دولت با مامانم پیاده روی میکردیم که رسیدیم به این نرده ها

مامانم گفت وایسا یه عکسی از این بنداز

خیلی باهاش حال کرده بود

عکس انداختم و به راه مون ادامه دادیم

امروز یه کاغذ به من داد و گفت: اینو برای اون درخته نوشتم، اگه دوست داری بذارش روی وبلاگت با عکسش!

وقتی خوندمش، یه جوری شدم

بهش گفتم بیا برات یه وبلاگ بزنم نوشته هات رو اون تو بنویس، به خدا کلی بازدید کننده پیدا میکنی....بماند که چی بهم گفت...!

خلاصه این پست رو خودم برگزیده اعلام میکنم

و ایمان دارم که از پستهای برگزیده پارسی بلاگ خییییییییلی برگزیده تره...!

 

محبتی که به خوبان دارید،

طوبایی در بهشت وجود شماست

بر سر راهش هر چه هست،

حتی تکه ای آهن را در آغوش می کشد

و به رشد و کمال خود ادادمه میدهد...!

 

یکی درخت اندر میان خانه ماست، که سروهای چمن پیش قامتش پست اند!

مستدام باشی مادر...!

 

 




کلمات کلیدی :

می خواهند صدایم را خفه کنند ...!

ارسال‌کننده : بی سرزمین تر از باد ... در : 86/12/2 6:26 عصر


هنگامی که قرار شد برای مصاحبه به منزل دکتر غلامحسین الهام، سخنگوی دولت، بروم تا با خانم رجبی، همسر ایشان گفت‌وگو کنم، نه‌تنها من، بلکه هیچ یک از اعضای شهروند امروز باور نمی‌کرد که ایشان در جنوب غربی شهر، چند کیلومتر دورتر از تهران زندگی کند. این تعجب هنگام ورود به منزل دوچندان شد. نه ماموری، نه گیت و نه تفحص. خانه‌ای ساده که صاحبان آن میزبان عزاداران حسینی بودند. به همین دلیل یکی از اتاق‌های محدود این خانه کوچک، با سیاهی و کتیبه «یاحسین» پوشیده بود و البته نمای بیرونی نشان می‌داد خانه در این ایام، حسینیه جوانان است. زندگی ساده خانم رجبی و دکتر الهام معطوف به محل سکونت آنها نبود. در طول مصاحبه نیز متوجه شدم آنها ساده‌زیستی را نمایش نمی‌دهند بلکه به آن باور دارند، با آن زندگی می‌کنند و حتی تلاش دارند آن را به دیگران ترویج دهند که اگرچه مخاطب اصلی‌ حاکمان همیشه کاخ‌نشینان هستند، اما حکمرانی آنان برای کوخ‌نشینان است و با آنها نشستن و برخاستن. شاید بتوان از این‌ زوایا، یکبار دیگر به پدیده احمدی‌نژاد و اطرافیان او پرداخت. به کسانی که از حاشیه به متن آمدند، اما زندگی در حاشیه را رها نکردند....
ادامه مطلب
مایه تعجب از بر و بچه های ...!




کلمات کلیدی :

به هم بیاموزیم...با هم بکار بندیم...!

ارسال‌کننده : بی سرزمین تر از باد ... در : 86/11/22 12:23 عصر

سپیده تازه سر زده بود، کم کم تاریکی شب جای خود را به روشنی صبحگاهی می داد، پرنده ها از لانه بیرون آمده بودند، چهره روز نمایان  و نمایان تر می شد؛ مردم، بزرگ و کوچک از خانه ها بیر ون می آمدند و دنبال کار روزانه می رفتند.

علی نوجوانی قوچانی، دوازده ساله نیز قرآن را زیر بغل نهاده و با شتاب از خانه بیرون می آمد که به مکتب برود؛ چون بهترین درس و بهترین دانش یادگیری کلمات و معانی قرآن بود البته به دنبال آن تاریخ، حساب، ادبیات و از همه مهمتر کار و فعالیت در مزرعه نیز همراه داشت. چند قدمی از خانه بیرون نیامده بود ، کوچه باریک، درختان از دیوار خانه ها با طراوت صبحگاهی سر می کشیدند. هوای مطبوعی در فضا همراه با عطر گلها دماغ هر آدمی را نوازش می داد، نسیم خنکی می وزید، همه سر حال و با انرژی با یاد خدا دنبال کار می رفتند.

ناگاه از سر کوچه سواری نمایان شد، قد و قواره ای بلند، لباسی زیبا، شنلی بر دوش، تبر زینی بر دست، هیبت و قدرتی فراوان، روبروی یاسر رسید.

علی با کنجکاوی نگاه کرد، دید نادر سردار بزرگ است. کناری ایستاد و سلام کرد. نادر از آن بالای اسب جواب سلام او را داد، خواست دو کلمه با این کودک قوچانی صحبت نماید، در حالی که اسب را از حرکت باز می داشت، پرسید: پسرم اسمت چیست؟

جواب داد: علی! سردار...

نادر گفت: کجا می روی؟

ـ قربان سوالتان بی مورد است، خُب صبح شنبه است، می روم مکتب!

نادر قدری اخم ها را در هم کشید، خواست با سوالی دیگر جبران کند؛ گفت: خُب، حالا چه زیر بغل داری؟

ـ سردار این سوالتان نیز بی جاست! مگر نمی بینید قرآن مجید است، همه مردم مسلمان این کتاب را از روی جلد نیز می شناسند...!

نادر چهره در هم کشید و باز برای جبران سوال دوم گفت: خُب، حالا تا کجا خوانده ای؟

ـ این شد سوال خوب! تا آیه "انّا فَتَحنا لَکَ فَتحا مُبینا" خوانده ام.

نادر که در سر هوای لشکرکشی به هند را داشت با شنیدن این آیه که نشانه فتح و پیروزی آشکاری بود، آن را به فال نیک گرفت و چهره اش باز و متبسّم شد، دست در جیب نمود و سکه ای طلا بیرون آورد، آن را در دست قدری سبک و سنگین کرد و به طرف علی پرتاب کرد، علی در هوا آنرا قاپید، قدری به آن نگاه کرد، بالا و پائین انداخت.

نادر گفت: طلاست!

ـ می دانم سردار ولی نمی خواهم، سکه ات را بگیر.

نادر با تعجب گفت: ببر بده به مادرت.

ـ مادرم کتکم می زند که این سکه را از کجا آوردی، باعث درد سرم می شود، به او چه بگویم؟!

/ بگو سردار ایران نادر افشار به من داده است!

ـ سردار مادرم قبول نمی کند!

/ آخر چرا؟

ـ سردار مادرم خواهد گفت: دروغگو؛ نادر سردار ایران اگر به کسی سکه بدهد یکدانه نمی دهد، اصلا قابل قبول نیست، بلکه یک مشت سکه می دهد.

نادر از حاضر جوابی و ظرافت و نکته دانی کودک قاه قاه خندید و در حالی که سر تکان می داد دست در جیب نمود، همه سکه های موجود را در دست علی خالی کرد تا مادرش قبول کند و او را نیازارد و در حالیکه به اسبش هِی می زد از سنگفرش کوچه گذشت. هنوز صدای پای اسب شنیده می شد که علی با دست پر به خانه بر میگشت، تا هدیه سردار را تحویل مادر داده و با عجله برای رسیدن به جلسه درس به مکتب برگردد.

این داستانی بود که معلم انشامون هر سال برامون می خوند و بعد کارش رو ادامه  میداد...!

 

[1ـ بازم به کَرَم و مَرام نادر، الان که آدم محمود و از دور هم نمی بینه چه برسه به اینکه از دستش سکه هم بگیره، حالا نه یه مُشت، فقط یه دونه؛ نه طلا، یه سکه 25 تومنی...!

نه می خوایم ببینیمتون، نه سکه میخوایم ازتون، نه هیچی...!

فقط میخوایم همه تلاش کنیم که این شعارها به زودیِ زود تبدیل به شعوری عاری از شعار گردد.

به امید آن روز چشم انتظار می نشینیم...!

 

2ـ ... همیشه بهم میگه آدم بهترین چیزها رو باید یاد بگیره و استفاده کنه، حتّی از بدترین آدما...!

 

3ـ این روزا اگه شب تا صبح، صبح تا شب، برا آدم قرآن بخونن و تازه بشینن یه سالَم برامون تفسیر کنن، (اصلا قرآن نه، اگه بشینن واسه آدم چهار تا حرف حق بزنن)، آخرم همه یافته هامون رو میذاریم توی جیب مون، بعدم لباسمون می افته توی ماشین لباس شوئی و همه محتویات جیب مون خمیر میشه و ...!

اما بعضی وقتا کلام کوتاه یه کودک آنچنان روی یه آدم گنده اثر میذاره که ...!

 

4ـ ....!

 

5ـ تمام]




کلمات کلیدی :

آی آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندان...یک نفر دارد میسپارد جان.

ارسال‌کننده : بی سرزمین تر از باد ... در : 86/11/20 9:34 عصر

1ـ بهش گفتم: یه ذره که بیشتر فکر می کنم، می بینم که؛ جدی جدی منم دیگه کاری اینجا ندارم. حدودا 4 ماه دیگه که لیسانسم و می گیرم، گواهینامه هم که دارم، تولدمم که ماه پیش بود، مکه و سوریه هم که رفتم، سفرم که زیاد رفتم، عروسی داداشمم که دیدم، والی آخر

آره دیگه، یه حساب بند انگشتی که کردم دیدم دیگه کاری ندارم برای موندن! دلیلی نمی بینم که بیش از این درجا بزنم. دیگه خیلی خستمه!!!

/ تو هنوز خیلی جوونی، این حرفا رو تو نباید بزنی! مگه تو زندگیت چی کم داری که اینجوری از همه چی می نالی

باز دوباره دیوونه شدی؟

ـ اولا که من توی زندگیم هیچی کم ندارم، ثانیا من از چیزی ننالیدم فقط دیگه احساس میکنم الان دیگه خیلی آماده ام برای رفتن...!

/ برو بابا، تو واقعا یه چیزی ات شده! یعنی انقدر حرف  zb5 روت اثر گذاشته؟

ـ حرف اون که به این راحتی رو من اثر نذاشته، فکر میکنم این روزا تأمل بیشتر در این زمینه منو به این جهت سوق داده! دوست دارم دیگه توی راه پر پیچ و خم روزگار تاب نخورم.

/ اون روزایی که من و سحر بهت می گفتیم وقتی داری وارد یه همچین دانشگاهی میشی که یه همچین رشته ای رو بخونی، خیلی حواستو جمع کن، این رشته های اینجوری زود افسار افکار آدمو میگیره دستش و هدایت میکنه، حرفمو گوش ندادی و بهم می خندیدی. اما حالا امیدوارم که به این رسیده باشی که ادامه تحصیلت در این رشته تو رو نیهیلیسم هم کرده...!

 - (در حال ریسه رفتن): نیهیلیسم؟ ای بابا این حرفا چه صحبتیه؟! نیهیلیسم کدومه؟ یه وقت با شنیدن این حرفام فکر نکنی افسردگی گرفتم یا به هیچی و پوچی رسیدم!

..............................................................

ـ اینجاهاش رو سانسور میگیرم با اجازه تون ـ

ـ بابا همش میگن دنیا مزرعه آخرته...! این یکی رو دیگه واقعا قبول ندارم! آخه کی گفته آدم برای آخرتش باید روی این زمینِ خاکیِ .... زراعت کنه و ...؟!

/ بسّه دیگه بسه. این حرفا رو برا خودت نگه دار! انقدر روشنفکر بازی درنیار. با این افکارت همون بهتر که بری و برنگردی!!!!

ـ خب خدا رو شکر که یه خوان رو رد کردم!

/ لطفا دیگه در این مورد با من یکی صحبتی نکن.

ـ چشم قربان! شما جون بخوا؛ کیه که بده؟!

.

.

.

[فعلا تا اطلاع ثانوی باهام حرف نمیزنه! خدا بخیر بگذرونه...!]

***

2ـ درس بخون درس بخون درس بخون....

آخرش چی؟!

حالا دارم به حرف یاغی و سلیم میرسم که از اولین سال ورود به دانشکده می گفتن:"......!"

***

3ـ آخه چه جوری از این بزرگترا بخوایم که برامون یه جور دیگه دعا کنن؟

ـ پیر شی الهی مادر

ـ ایشالله عروسی ات ننه

ـ ایشالله سفره عروسی ... خانوم/ ... آقا

ـ ایشالله حموم عروسی بری مادرجون

ـ ایشالله یه بخت و بالین خوب نصیبت بشه

ـ ایشالله تا عروسی ات زنده باشم و جبران کنم

ـ ایشالله دفه بعد با همسرت بری مکّه

ـ الهی که یه شتر خوبم پشت در خونه شما بشینه (البته با عرض معذرت از جناب شتر)

ـ الهی که زودتر دست هم و بگیرین و برین سر خونه زندگیتون

ـ و هزار تا از این الهی ها و ایشالله ها که همیشه بدرقه راه ما جووناست...!

[توی این همه دعا فقط از یکی شون خوشم میاد: خدا آخر و عاقبتت رو بخیر کنه جوون...!]

***

4ـ با هم باشید...با هم مهربان باشید...بابا آب داد...آن مرد آمد...کوکب خانم زن پاکیزه و با سلیقه ای است...حسنک کجایی؟...با حیوانات مهربان باشیم...آورده اند که...بوی جوی مولیان آید همی،یاد یار مهربان آید همی...!

اینا همه مال تو کتاباست. اینا دیگه همه افسانه شده به خدا.

[قبلا در این مورد نوشتم]

***

5 ـ  تا یه زمانی آره ولی حالا دیگه خیلی وقته که دور هر چی حشره است رو خط کشدم، میخواد مگس باشه، میخواد پروانه باشه، میخواد گاو باشه...!

 [یادش بخیر این دوقلوها که کوچیک تر بودن، توی یکی از امتحاناتشون یکی شون در جوابِ سوالِ: یک حشره مفید را نام ببرید، "گاو" رو نام برده بود...!]

فقط یک فرشته است که دوست دارم بیاد و روی دستم بشینه و ...! اون تنها موجودیه که بهش عشق خواهم ورزید...!

***

6ـ مثل همیشه: "تو خود حدیث مفصل بخوان از این اراجیف...!"

***

7ـ آخر هفته دوست دارم یه کنفرانس راه بندازم در همین موارد ... هر کی هست، یاعلی

[باز هم، به شرطِ حیات و به مددِ رَب]

همیشه برام دعا کنید...!




کلمات کلیدی :

<      1   2   3   4   5   >>   >