ارسالکننده : بی سرزمین تر از باد ... در : 85/4/18 3:2 عصر
یک نفر نیست که از مهتر من بپرسد به چه دلیل تصور میکند ما بی اطلاع و شعور خلق شدهایم و به کدام حق هر وقت به یک نفر انسان میخواهند نسبت احمق بدهند، او را به ما تشبیه میکنند؟
شما تصوّر میکنید در زیر قبّهی نیلگون سپهر، علم و اطلاع خاص شما جماعت بشر است و چون به بعضی از اسرار وجود پیبرده و دستهای از حیوانات را به اطاعت از خویش آوردهاید تمام معضلات حیات برای شما حل شده و هیچ رازی نگشاده برجای نیست و از همین راه غرور و تکبر شما را از راه بدر برده است؟ امّا چنین نیست و تمام موجوداتی که جهان حیات را زینتی دادهاند، از مرغ و ماهی و حیوان برای خویش عالمی دارند، اینها نیز فهم و شعوری دارند، فرزندان جوان را یک مادر عاشق شیر داده و در زیر نوازش او به سن بلوغ رسیدهاند. اگر با شما نمیتوانند سخن بگویند یا اگر شما نمیتوانید مکالمات آنها را بفهمید، دلیل نقص آنها نیست. در مجامع ما نیز احیانا سخنی از عشق و محبت در میان است و پیران ما نیز از کارگاه عجیب خلقت حقایقی دریافتهاند و این قیافههای ساکت و خاموش برای رفقای خود حکایتها از عوالم روحانی میکند. من در میان رفقا دوستانی عجیب دارم. گوئی مرا برای استهزای عالم بشریّت آفریدهاند ولی تقدیر من بر این بوده است که اسرار ناگفتنی طایفهای از شما فرزند آدم را که ادعای تزکیهی نفس میکند دریافته و اطلاعی بدیع برای افراد نوع خویش ببرم. روزی که مرا به مکتب گذاشتند هنوز در خاطر من است.
بقیهی خاطرات آقا الاغه رو در پستهای بعدی بخوانید!
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : بی سرزمین تر از باد ... در : 85/4/18 8:43 صبح
حدوداً شش روز پیش بود که برای یه کار پژوهشی به درمانگاهی واقع در بلوار کشاورز رفتم. توی اتاق انتظار نشسته بودم تا نوبتم بشه و برم توی اتاقی که باید میرفتم. یه خانم جوان کنار کودک تقربیا 5 سالهاش در نزدیکی من نشسته بود. بچهاش خیلی مظلومانه و معصومانه به اطرافش نگاه میکرد. همزمان، من و خانمه و بچهاش رفتیم توی یه بخش دیگه. مثل اینکه همهمون اونجا کار داشتیم. تعجبی نیست که کلی هم اونجا منتظر نشستم. زن بیچاره هم مثل من در انتظار بسر میبرد. بالاخره بعد از نیم ساعت نوبتشون شد. منم که خیلی کنجکاو شده بودم، دنبالشون رفتم و در چند قدمی اونا ایستادم. مثل اینکه بچه دیابتی بود. خیلی ناراحت شده بودم. دلم براش آتیش گرفته بود. آخه خدایا توی این سن مادر چطوری و با چه دردی اولین بچهاش رو بزرگ کنه؟! اصلا اون بچه زبون بسته و معصوم چه جوری از حالا بار سنگینی این بیماری رو تحمل کنه؟! دکتر وقتی اومد پیششون به مادره گفت از همین امروز باید به بچهات یاد بدی که خودش به خودش انسولین تزریق کنه. وای خدای من! یه بچه 5 ساله چطوری سرنگ برداره، از انسولین پرش کنه و بعد هم سوزن رو بکنه توی شکمش؟!!! اون مادر بیچاره با چه دلی به بچه بگه تو باید به خودت انسولین تزریق کنی؟! خیلی دلخراش بود. توی این چند روز، بیش از هر چیز به اونا فکر میکردم. همهاش برای جفتشون دعا میکردم. از طرفی میخواستم خدا رو شکر کنم که از نعمت عظیم سلامتی برخوردارم، دلم نمیومد. احساس میکردم اگه خدا رو شکر کنم شاید معنیاش این باشه که خدایا شکرت که من به این بیماری مبتلا نیستم اما اون هست. اصلا نمیدونستم چی بگم. واقعاً فکرش خستهام کرده بود. دیگه کاری که داشتم یادم رفت. بدون اینکه کارم رو پیگیری کنم برگشتم با حال گرفته دانشکده. اون قدر کلهام از فکرشون پر بود، گفتم شاید اگه قصهشون رو بنویسم، از فکرشون راحت بشم.
همین الان این شعر اومد توی ذهنم که:
لطف خدا بیشتر از جرم ماست
نکته سر بسته چه دانی، خموش!
نمیدونم چه ربطی داشت ولی اومد دیگه. کاریش نمیشد بکنم.
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : بی سرزمین تر از باد ... در : 85/4/14 11:10 صبح
الهی؛ در سر خمار تو دارم، در دل اسرار تو دارم و به زبان اشعار تو دارم. اگر گویم ثنای تو گویم و اگر جویم رضای تو جویم.
الهی؛ بر عجز خود آگاهم و بر بیچارگی خود گواهم، خواست خواست توست، من چه خواهم.
الهی؛ بروز کار آمدم، بندهوار با لب پر توبه و زبان پراستغفار، خواهی به کرم عزیزدار، خواهی خوار که من خجلم و شرمسار و تو خداوندی و صاحب اختیار.
الهی؛ اگر خامم پختهام کن و اگر پختهام سوختهام کن.
الهی؛ از کشتهی تو خون نیاید و از سوختهی تو دود، کشتهی تو به کشتن شاد است و سوختهی تو به سوختن خشنود.
الهی؛ روی بنمای تا در روی کسی ننگرم و دری بگشای تا بر در کس نگذرم.
الهی؛ از هر دو جهان محبت تو گزیدم و جامهی بلا بریدم و پردهی عافیت دریدم.
الهی؛ چون در تو نگرم از جمله تاجدارانم و تاج بر سر و چون در خود نگرم از جمله خاکسارانم و خاک بر سر.
الهی؛ مرا دل از بهر تو در کار است و گر نه مرا با دل چه کار است؛ آخر چراغ مرده را چه مقدار است؟
الهی؛ تا به تو آشنا شدم، از خلق جدا شدم، در دو جهان شیدا شدم، نهان بودم و پیدا شدم.
الهی؛ اگر مستم و اگر دیوانهام، از مقیمان این آستانهام، آشنایی با خود ده که از کائنات بیگانهام.
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : بی سرزمین تر از باد ... در : 85/4/13 2:1 عصر
سلام بر دوستان دیرینه و جدیدم؛
راستش بعد از یه حادثهی عجیب و غریب در پرشین بلاگ تصمیم گرفتم دیگه در تجلّی خرد چیزی ننویسم. وبلاگ تجلّی رو خیلی دوست داشتم امّا قسمت اینجوری بود که تنهاش بذارم و بیام در این فضای جدید بنویسم. امیدوارم بتونم در این سرای نوظهور، مثل سرای تجلی خوب عمل کنم.
"هنگامیکه از مال خود چیزی میدهید، چندان چیزی نمیدهید. اگر از جانِ خود چیزی بدهید، آنگاه براستی میدهید! " خلیل جبران
امیدوارم به یاری همه دوستانم برای همه مخاطبان پیام و کلامهای ناب را به ارمغان آورم و تأثیری جاودانه را بر دل آنها حک کنم و از کلیشههای رایج که غالبا در بند آنند، قدم فراتر نهم و به سوی کمال و مقصد خود پیش بروم. البته با کمک شما و با بهره گیری از نظرات و پیشنهادات کارآمد شما. لذا بنده را با نظرات خود، در پیمودن مسیری که برگزیدهام، یاری کنید و راهنمائی!
صد خریدار و هزاران گنج زر
نیست چون یک دیدهی صاحب نظر
در پایان لازم میدانم از راهنماییها و یاریهای بیشمار مسئول پشتیبانی پارسی بلاگ هم سپاسگزاری کنم که این چنین با حوصله سوالات بنده رو پاسخگو بودند. واقعا دستشون درد نکنه!
به امید یاری حق
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : بی سرزمین تر از باد ... در : 85/4/13 10:28 صبح
در کلبهی ما رونق اگر نیست صفا هست
آنجا که صفا هست در آن نور خدا هست
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : بی سرزمین تر از باد ... در : 85/4/13 10:24 صبح
بسم الله الرحمن الرحیم
کلمات کلیدی :