سفارش تبلیغ
صبا ویژن

به هم بیاموزیم...با هم بکار بندیم...!

ارسال‌کننده : بی سرزمین تر از باد ... در : 86/11/22 12:23 عصر

سپیده تازه سر زده بود، کم کم تاریکی شب جای خود را به روشنی صبحگاهی می داد، پرنده ها از لانه بیرون آمده بودند، چهره روز نمایان  و نمایان تر می شد؛ مردم، بزرگ و کوچک از خانه ها بیر ون می آمدند و دنبال کار روزانه می رفتند.

علی نوجوانی قوچانی، دوازده ساله نیز قرآن را زیر بغل نهاده و با شتاب از خانه بیرون می آمد که به مکتب برود؛ چون بهترین درس و بهترین دانش یادگیری کلمات و معانی قرآن بود البته به دنبال آن تاریخ، حساب، ادبیات و از همه مهمتر کار و فعالیت در مزرعه نیز همراه داشت. چند قدمی از خانه بیرون نیامده بود ، کوچه باریک، درختان از دیوار خانه ها با طراوت صبحگاهی سر می کشیدند. هوای مطبوعی در فضا همراه با عطر گلها دماغ هر آدمی را نوازش می داد، نسیم خنکی می وزید، همه سر حال و با انرژی با یاد خدا دنبال کار می رفتند.

ناگاه از سر کوچه سواری نمایان شد، قد و قواره ای بلند، لباسی زیبا، شنلی بر دوش، تبر زینی بر دست، هیبت و قدرتی فراوان، روبروی یاسر رسید.

علی با کنجکاوی نگاه کرد، دید نادر سردار بزرگ است. کناری ایستاد و سلام کرد. نادر از آن بالای اسب جواب سلام او را داد، خواست دو کلمه با این کودک قوچانی صحبت نماید، در حالی که اسب را از حرکت باز می داشت، پرسید: پسرم اسمت چیست؟

جواب داد: علی! سردار...

نادر گفت: کجا می روی؟

ـ قربان سوالتان بی مورد است، خُب صبح شنبه است، می روم مکتب!

نادر قدری اخم ها را در هم کشید، خواست با سوالی دیگر جبران کند؛ گفت: خُب، حالا چه زیر بغل داری؟

ـ سردار این سوالتان نیز بی جاست! مگر نمی بینید قرآن مجید است، همه مردم مسلمان این کتاب را از روی جلد نیز می شناسند...!

نادر چهره در هم کشید و باز برای جبران سوال دوم گفت: خُب، حالا تا کجا خوانده ای؟

ـ این شد سوال خوب! تا آیه "انّا فَتَحنا لَکَ فَتحا مُبینا" خوانده ام.

نادر که در سر هوای لشکرکشی به هند را داشت با شنیدن این آیه که نشانه فتح و پیروزی آشکاری بود، آن را به فال نیک گرفت و چهره اش باز و متبسّم شد، دست در جیب نمود و سکه ای طلا بیرون آورد، آن را در دست قدری سبک و سنگین کرد و به طرف علی پرتاب کرد، علی در هوا آنرا قاپید، قدری به آن نگاه کرد، بالا و پائین انداخت.

نادر گفت: طلاست!

ـ می دانم سردار ولی نمی خواهم، سکه ات را بگیر.

نادر با تعجب گفت: ببر بده به مادرت.

ـ مادرم کتکم می زند که این سکه را از کجا آوردی، باعث درد سرم می شود، به او چه بگویم؟!

/ بگو سردار ایران نادر افشار به من داده است!

ـ سردار مادرم قبول نمی کند!

/ آخر چرا؟

ـ سردار مادرم خواهد گفت: دروغگو؛ نادر سردار ایران اگر به کسی سکه بدهد یکدانه نمی دهد، اصلا قابل قبول نیست، بلکه یک مشت سکه می دهد.

نادر از حاضر جوابی و ظرافت و نکته دانی کودک قاه قاه خندید و در حالی که سر تکان می داد دست در جیب نمود، همه سکه های موجود را در دست علی خالی کرد تا مادرش قبول کند و او را نیازارد و در حالیکه به اسبش هِی می زد از سنگفرش کوچه گذشت. هنوز صدای پای اسب شنیده می شد که علی با دست پر به خانه بر میگشت، تا هدیه سردار را تحویل مادر داده و با عجله برای رسیدن به جلسه درس به مکتب برگردد.

این داستانی بود که معلم انشامون هر سال برامون می خوند و بعد کارش رو ادامه  میداد...!

 

[1ـ بازم به کَرَم و مَرام نادر، الان که آدم محمود و از دور هم نمی بینه چه برسه به اینکه از دستش سکه هم بگیره، حالا نه یه مُشت، فقط یه دونه؛ نه طلا، یه سکه 25 تومنی...!

نه می خوایم ببینیمتون، نه سکه میخوایم ازتون، نه هیچی...!

فقط میخوایم همه تلاش کنیم که این شعارها به زودیِ زود تبدیل به شعوری عاری از شعار گردد.

به امید آن روز چشم انتظار می نشینیم...!

 

2ـ ... همیشه بهم میگه آدم بهترین چیزها رو باید یاد بگیره و استفاده کنه، حتّی از بدترین آدما...!

 

3ـ این روزا اگه شب تا صبح، صبح تا شب، برا آدم قرآن بخونن و تازه بشینن یه سالَم برامون تفسیر کنن، (اصلا قرآن نه، اگه بشینن واسه آدم چهار تا حرف حق بزنن)، آخرم همه یافته هامون رو میذاریم توی جیب مون، بعدم لباسمون می افته توی ماشین لباس شوئی و همه محتویات جیب مون خمیر میشه و ...!

اما بعضی وقتا کلام کوتاه یه کودک آنچنان روی یه آدم گنده اثر میذاره که ...!

 

4ـ ....!

 

5ـ تمام]




کلمات کلیدی :

آی آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندان...یک نفر دارد میسپارد جان.

ارسال‌کننده : بی سرزمین تر از باد ... در : 86/11/20 9:34 عصر

1ـ بهش گفتم: یه ذره که بیشتر فکر می کنم، می بینم که؛ جدی جدی منم دیگه کاری اینجا ندارم. حدودا 4 ماه دیگه که لیسانسم و می گیرم، گواهینامه هم که دارم، تولدمم که ماه پیش بود، مکه و سوریه هم که رفتم، سفرم که زیاد رفتم، عروسی داداشمم که دیدم، والی آخر

آره دیگه، یه حساب بند انگشتی که کردم دیدم دیگه کاری ندارم برای موندن! دلیلی نمی بینم که بیش از این درجا بزنم. دیگه خیلی خستمه!!!

/ تو هنوز خیلی جوونی، این حرفا رو تو نباید بزنی! مگه تو زندگیت چی کم داری که اینجوری از همه چی می نالی

باز دوباره دیوونه شدی؟

ـ اولا که من توی زندگیم هیچی کم ندارم، ثانیا من از چیزی ننالیدم فقط دیگه احساس میکنم الان دیگه خیلی آماده ام برای رفتن...!

/ برو بابا، تو واقعا یه چیزی ات شده! یعنی انقدر حرف  zb5 روت اثر گذاشته؟

ـ حرف اون که به این راحتی رو من اثر نذاشته، فکر میکنم این روزا تأمل بیشتر در این زمینه منو به این جهت سوق داده! دوست دارم دیگه توی راه پر پیچ و خم روزگار تاب نخورم.

/ اون روزایی که من و سحر بهت می گفتیم وقتی داری وارد یه همچین دانشگاهی میشی که یه همچین رشته ای رو بخونی، خیلی حواستو جمع کن، این رشته های اینجوری زود افسار افکار آدمو میگیره دستش و هدایت میکنه، حرفمو گوش ندادی و بهم می خندیدی. اما حالا امیدوارم که به این رسیده باشی که ادامه تحصیلت در این رشته تو رو نیهیلیسم هم کرده...!

 - (در حال ریسه رفتن): نیهیلیسم؟ ای بابا این حرفا چه صحبتیه؟! نیهیلیسم کدومه؟ یه وقت با شنیدن این حرفام فکر نکنی افسردگی گرفتم یا به هیچی و پوچی رسیدم!

..............................................................

ـ اینجاهاش رو سانسور میگیرم با اجازه تون ـ

ـ بابا همش میگن دنیا مزرعه آخرته...! این یکی رو دیگه واقعا قبول ندارم! آخه کی گفته آدم برای آخرتش باید روی این زمینِ خاکیِ .... زراعت کنه و ...؟!

/ بسّه دیگه بسه. این حرفا رو برا خودت نگه دار! انقدر روشنفکر بازی درنیار. با این افکارت همون بهتر که بری و برنگردی!!!!

ـ خب خدا رو شکر که یه خوان رو رد کردم!

/ لطفا دیگه در این مورد با من یکی صحبتی نکن.

ـ چشم قربان! شما جون بخوا؛ کیه که بده؟!

.

.

.

[فعلا تا اطلاع ثانوی باهام حرف نمیزنه! خدا بخیر بگذرونه...!]

***

2ـ درس بخون درس بخون درس بخون....

آخرش چی؟!

حالا دارم به حرف یاغی و سلیم میرسم که از اولین سال ورود به دانشکده می گفتن:"......!"

***

3ـ آخه چه جوری از این بزرگترا بخوایم که برامون یه جور دیگه دعا کنن؟

ـ پیر شی الهی مادر

ـ ایشالله عروسی ات ننه

ـ ایشالله سفره عروسی ... خانوم/ ... آقا

ـ ایشالله حموم عروسی بری مادرجون

ـ ایشالله یه بخت و بالین خوب نصیبت بشه

ـ ایشالله تا عروسی ات زنده باشم و جبران کنم

ـ ایشالله دفه بعد با همسرت بری مکّه

ـ الهی که یه شتر خوبم پشت در خونه شما بشینه (البته با عرض معذرت از جناب شتر)

ـ الهی که زودتر دست هم و بگیرین و برین سر خونه زندگیتون

ـ و هزار تا از این الهی ها و ایشالله ها که همیشه بدرقه راه ما جووناست...!

[توی این همه دعا فقط از یکی شون خوشم میاد: خدا آخر و عاقبتت رو بخیر کنه جوون...!]

***

4ـ با هم باشید...با هم مهربان باشید...بابا آب داد...آن مرد آمد...کوکب خانم زن پاکیزه و با سلیقه ای است...حسنک کجایی؟...با حیوانات مهربان باشیم...آورده اند که...بوی جوی مولیان آید همی،یاد یار مهربان آید همی...!

اینا همه مال تو کتاباست. اینا دیگه همه افسانه شده به خدا.

[قبلا در این مورد نوشتم]

***

5 ـ  تا یه زمانی آره ولی حالا دیگه خیلی وقته که دور هر چی حشره است رو خط کشدم، میخواد مگس باشه، میخواد پروانه باشه، میخواد گاو باشه...!

 [یادش بخیر این دوقلوها که کوچیک تر بودن، توی یکی از امتحاناتشون یکی شون در جوابِ سوالِ: یک حشره مفید را نام ببرید، "گاو" رو نام برده بود...!]

فقط یک فرشته است که دوست دارم بیاد و روی دستم بشینه و ...! اون تنها موجودیه که بهش عشق خواهم ورزید...!

***

6ـ مثل همیشه: "تو خود حدیث مفصل بخوان از این اراجیف...!"

***

7ـ آخر هفته دوست دارم یه کنفرانس راه بندازم در همین موارد ... هر کی هست، یاعلی

[باز هم، به شرطِ حیات و به مددِ رَب]

همیشه برام دعا کنید...!




کلمات کلیدی :

شکوه های ناتمام...!

ارسال‌کننده : بی سرزمین تر از باد ... در : 86/11/18 4:35 عصر

1ـ داشتیم حرفای خیلی معمولی با هم می زدیم که یهو زد اون کانال و گفت:

/من دیگه توی این دنیا کاری ندارم. اصلا هم از مرگ نمی ترسم، روزی 100 بار از خدا میخوام که دیگه از این زندگی خلاصم کنه.

ـ گفتم: یعنی تو واقعا از مُردن نمی ترسی؟!

/ از مرگ که اصلا نمی ترسم ولی خب دوستم ندارم که تصادف کنم، زمین گیر بشم، یا یه مریضی بد بگیرم و بعد بمیرم! این روزا همش ازش میخوام که شب که سرمو میذارم زمین، دیگه صبحی رو نبینم...!

ـ یهو بگو داری براش تعیین تکلیف میکنی دیگه! منم با اینکه از مرگ خیلی می ترسم ولی ترجیح میدم مرگم همین طوری باشه که تو گفتی!

***

2ـ دیروز توی کلاس صحبت مراسم چهلم حمید بود که چیلَک بهم گفت:

/ مریم جون تا قبل از اینکه حمید تصادف کنه و از دنیا بره، همیشه میگفت اصلا دوست ندارم بمیرم، دوست دارم عمرم انقدر طولانی باشه که همه پیشرفت هایی که توی همه زمینه ها شده رو ببینم و با آخرین تکنولوژی ها هم آشنا شم و اونا رو از نزدیک تجربه کنم...!

گفتم: ولی فکر کنم الان برای رفتن لحظه شماری میکنه و اگه بهش بگی 100 تومن بده تا به خواسته ات برسی(همزیستی با آخرین تکنولوژی های دنیا)، 1 میلیارد میده که بره و ...!

***

3ـ داشتیم ناهار می خوردیم که یکی بهد از اینکه غذاش تموم شد، شروع کرد به دعا کردن و بلند گفت: ایشالله که به روح امواتتون برسه و خدا عمر زنده ها رو طولانی کنه؛ ایشالله سفره شادی و عروسی و زیارت و ...!

توی دلم گفتم آخه اینم دعا شد؟! بابا تو رو خدا یه جوری دعا کنید که اقلا خودتون دو روز دیگه از این خواسته تون پشیمون نشید...!

***

4ـ یه بنده خدایی میگفت اون زمان که مربی هنر بود و به بچه های بهزیستی خدمت میکرد، یه روز به یکی از این بچه های یتیم و بی سرپرست میگه: عزیزم برو فلان چیزو برام بیار.

بعد از اینکه بچه میره و امر حاجی رو اطاعت میکنه، حاجی بهش میگه: پیر شی الهی پسرم!

پسره هم عصبانی میشه و توی راهروهای بهزیستی شروع میکنه به داد زدن که حاجی منو نفرین کرده و بهم اینجوری گفته و ...!

 

***

5 ـ دیروز توی ختم عمو احمد مهربون، آقای انصاری آخر سخنرانی شون گفتن: در آخر کلام فقط می گویم با هم مهربان باشیم و بهم اعتماد کنیم...!

زهرا و مادرش بااقتدار جلوی در شبستان ایستاده بودن و از مهمونا تشکر می کردن. زهرا به هر مهمانی که میخواست از مسجد خارج بشه یه شاخه گل نرگس میداد.

استقامت و استواری مادر و دختر، دیگر داغداران رو آروم تر می کرد

اما حیف و صد حیف که ....!

 

***

6 ـ ... میگفت: این روزا عزرائیل(ازرائیل) بد جوری افتاده به جون ما...! هر چی جوون داریم داره ازمون می گیره ـ جوون ناکام، شیرین کام و ... ـ  بابا اقلا یه کم هم برو سراغ این پیر پاتالا که آدم انقدر جیگرش نسوزه. اقلا آدم یه جوری با خودش کنار میاد که اینا عمرشون رو کردن و ثمره زندگی شون رو دیدن و ...! ولی این جوونایی که دارن از پیش ما میرن و ما می مونیم با حوض مون با صدهزار افسوس، نه ثمره زندگی شون رو دیدن و نه خانواده شون ثمره ای از زندگی اونا دیده نه اونا ثمره زندگی اعضای خانواده شون رو دیدن(چی گفتم! خودمم قاطی کردم) چرا آخه چرا؟!

***

7ـ چند وقت پیش بعد از یه ماجرایی که برا راضی پیش اومده بود و داشتیم با هم گپ می زدیم، راضی میگفت: این روزا جوونایی رو می بینم که دست همدیگه رو گرفتن و دارن میرم خونه بخت، یا وقتی میرم توی مراسم عروسی بر و بچه های فامیل و دوستان، و خوشحالی و شادی رو توی چهره شون می بینم، توی دلم از طرف اونا کلی گریه می کنم و براشون ناراحتی میکنم و تعجب میکنم که بیچاره ها نمیدونن برای چه ....ی دارن خوشحالی می کنن...!

***

8 ـ توی ختم، مامان یحیی(خانوم دکتر) رو دیدم، بعد از سلام علیک و احوالپرسی بهم گفت: چند وقت پیش خوابتو میدیدم که توی حیاط ما داشتی قدم می زدی که من از دور دیدم که یه پروانه اومد و نشست روی دستت، همون دستی که الان انگشتر دستته...!

بعد از اینکه خوابشو برام تعریف کرد با یه خنده عجیب و غریب ازم پرسید: بالاخره پروانه نشست رو دستت یا نه؟

منم در جواب گفتم: تا اینجاش که پروانه ای ننشسته، فقط الان توی مسجد یه مگس نشسته بود رو دستم، دیگه نمیدونم چی میخواد بشه...!

***

9ـ دو سه روز پیش که از دانشکده برگشتم خونه، مامانم گفت راستی نبودی خانوم ابراهیمی زنگ زده بود

ـ خب، چیکار داشت؟ چی میگفت؟ باز کسی رو نشون کرده؟

/ نه بابا، بیچاره عذرخواهی میکرد که ببخشید که نشد که بشه! مثل اینکه مهندس رفته خونه شون و باهاش کلی حرف زده و ....!

ـ با آهنگ براش خوندم: قسمت تو همین بوده که بر سرت گذشته، نکن گلایه از فلک این کار سرنوشته...! خیر بوده ایشالله!

/ حتما خیر بوده! بازم خدا رو شکر. خدا عاقبت همه تون رو بخیر کنه...!

 

***

 

10ـ بازم دارم بگم ولی دوست دارم بقیه اش فقط برا خودم بمونه...!

البته توضیحات مرتبط با این 9 پاراگراف رو در پست بعدی حتما خواهم نوشت

[به شرط حیات و به خواست خدا]

برام دعا کنید...!




کلمات کلیدی :

خداحافظ ای برگ و بار دل من...!

ارسال‌کننده : بی سرزمین تر از باد ... در : 86/11/15 7:46 عصر


...........

خداحافظ ای شعر شبهای روشن

                     خداحافظ ای قصه عاشقانه

                                 خداحافظ ای آبی روشن عشق

خداحافظ ای عطر شعر شبانه

                               خداحافظ ای همنشین همیشه

                                                                        خداحافظ ای داغ بر دل نشسته

تو تنها نمی مانی ای مانده بی من

                    ترا می سپارم به دلهای خسته

                                ترا می سپارم به مینای مهتاب

ترا می سپارم به دامان دریا

                             اگر شب نشینم اگر شب شکسته

                                                                  ترا می سپارم به رویای فردا

به شب می سپارم ترا تا نسوزد

                  به دل می سپارم ترا تا نمیرد

                               اگر چشمه واژه از غم نخشکد

                                                  اگر روزگاری صدا را نگیرد

                                                             خداحافظ ای برگ و بار دل من

                                                        خداحافظ ایسایه سار همیشه

 

 

 

                            اگر سبز رفتی اگر زرد ماندم

                                              خداحافظ ای نوبهار همیشه

 

...........

 

به همت فارغ التحصیلان ارتباطات دانشگاه علامه طباطبائی

 




کلمات کلیدی :

دیگه ....!

ارسال‌کننده : بی سرزمین تر از باد ... در : 86/11/14 12:19 عصر

 

اعتماد ملی: احمد بورقانی‌فراهانی بر اثر سکته قلبی درگذشت. وی عصر دیروز در دفتر کار خود دچار حمله قلبی شد و در بیمارستان قلب تهران درگذشت. بورقانی متولد 1338 تهران بود و فعالیت خبری خود را با خبرنگاری آغاز کرد و چندی سردبیر و مدیر خبر خبرگزاری جمهوری اسلا‌می ایران (ایرنا) بود و چندی بعد سخنگوی ستاد تبلیغات جنگ شد.

بورقانی پس از آن رئیس دفتر ایرنا در مقر سازمان ملل در نیویورک شد و معاونت مطبوعاتی وزارت ارشاد در دوره مهاجرانی را عهده‌دار بود که جزو درخشان‌ترین دوره‌های فعالیت مطبوعات در سال‌های آغازین اصلا‌حات به‌شمار می‌رود.

بورقانی عضو هیات‌رئیسه مجلس ششم شورای اسلا‌می و منتخب مردم تهران بود. وی با بسیاری از روزنامه‌ها و مراکز نشر بالا‌خص نشر نی همکاری داشت. در این اواخر با موسسه بین‌المللی گفت‌وگوی تمدن‌ها به ریاست سیدمحمد خاتمی در ارتباط بوده و از برگزارکنندگان همایش <ایران؛ یکصد سال پس از مشروطیت> بود. بورقانی در سال‌های اخیر با نثر شیوا و گیرای خود به نقد رمان‌های ادبی می‌پرداخت. وی که از عارضه قلبی رنج می‌برد، در دوره‌ای به همین دلیل بستری شده بود.

بورقانی از چهره‌های محبوب و متواضع فرهنگی و از پیشکسوتان عرصه روزنامه‌نگاری بود که در این رهگذر نامی نیک و آثاری ارزشمند از خود بر جای گذاشت.




کلمات کلیدی :

غرض نقشی است کز ما باز ماند...!

ارسال‌کننده : بی سرزمین تر از باد ... در : 86/11/13 11:23 عصر

گفتی: غزل بگو! چه بگویم؟ مجال کو؟
شیرین من، برای غزل شور و حال کو؟

پر می زند دلم به هوای غزل، ولی
گیرم هوای پر زدنم هست، بال کو؟

گیرم به فال نیک بگیرم بهار را
چشم و دلی برای تماشا و فال کو؟

تقویم چارفصل دلم را ورق زدم
آن برگهای سبِِِِزِِِ سرآغاز سال کو؟

رفتیم و پرسش دل ما بی جواب ماند
حال سؤال و حوصله قیل و قال کو؟

درگذشت پدر مهربان و بزرگوارت را به تو و خانواده گرم و گرامی ات تسلیت می گویم...!

هیچ وقت گفتگویی که  به واسطه تو با ایشون داشتم و

درسهایی که در کوتاهترین زمان به من آموخت  رو فراموش نخواهم کرد

ای کاش امروز تلفنم وصل نشده بود

ای کاش اقلا قبلش باهات حرف نزده بودم اونم اون جوری

دارم منفجر میشم

ای خدااااااااااااا

روحش شاد و یادش گرامی

 

 

 




کلمات کلیدی :

دل خط خطی

ارسال‌کننده : بی سرزمین تر از باد ... در : 86/10/23 2:19 عصر

گفت که این نقش دگر چیست پر از خون جگر

گفتم این نقش من ِ خسته دلِ پای به گل




کلمات کلیدی :

به همین خوشمزگی...!

ارسال‌کننده : بی سرزمین تر از باد ... در : 86/10/21 6:22 عصر

3...2...1

فرجه ها شروع شد!

امروز شنبه 15 دی

چون شنبه و یکشنبه حاجی خوری داشتیم، برنامه مطالعاتی ام رو از دوشنبه تنظیم کردم.

با خودم قرار گذاشتم که ما بین مطالعه ام، کارهای تحقیقی و جزوه نویسی هام رو انجام بدم و تموم کنم.

هر روز مطابق برنامه پیش رفتم.

کارهای عملی ام رو که تکمیل کردم .


همه جزوه هام رو هم نوشتم.

دوشنبه و سه شنبه همه مراکز دولتی و مدارس تعطیل شد.

هنوز داره برف میاد

یعنی میشه ما هم تعطیل بشیم؟!

چهارشنبه و پنجشنبه هم باز بچه مدرسه ای ها تعطیل شدن.

اخبار اعلام کرد که جمعه دوباره هوای تهران سرد میشه

برنامه ام خییییییییییییییلی فشرده بود

به قول مامانم، مویرگ های چشمام زده بود بیرون...البته هنوزم نرفتن توووو...!

امتحانامون از 22 دی شروع میشه

بعید میدونم این تعطیلی های خوشمزه طعمش رو به ما هم بچشونه!

هر برنامه ای رو که کامل اجرا می کردم کنارش یه تیک میزدم و

کلی خودمو تشویق میکردم که برنامه رو تا آخرش پیش رفتم

شبا تا دیر وقت یه جورایی تا نزدیکای صبح بیدار می موندم که برنامه ام ناقض نمونه

البته این بیدار موندنای شبم به این خاطر بود که اصلا استعداد ندارم صبحها درس بخونم و همش چرت می زنم...!

تا پنجشنبه خیلی خوب ولی طاقت فرسا پیش اومدم

همه درسام رو خوندم تقریبا

 

امروز جمعه....

همش بیرون رو نیگا میکنم

هوا آفتابی ِ آفتابیه
برفا دارن آب میشن

همش منتظر بودم یه برفی بباره و همون صبح اعلام کنن که فردا هم تعطیله

تا ظهر همین جوری بیرون رو نیگا میکردم

هیچ خبری نبود

در عرض نیم ساعت 11 تا اس ام اس برام اومد

تا خوندنی هاش رو بخونم جواب دادنی هاش رو جواب بدم، نیم ساعت دیگه ام هم تلف شد

یه سری از بچه ها سوالای عجیب غریب ازم می پرسیدن

نمی دونم چرا برا اطلاع از اخبار دانشکده همه میان سراغ من

فکر میکنن دکتر آرام بابای منه (البته ایشون واقعا یه بابای مهربون برای همه ما بودن و هستن)

انقدر درگیر این اس ام اسا شدم که نه درسم رو خوندم نه دیگه بیرون و نیگا کردم

یه نیگا به بیرون انداختم دیدم اووووووووووووه چه خبره، کلی برف اومده

انگار نه انگار که بیشتر برفا صبح آب شده بود

یه بشکن زدم و به خودم امید می دادم که فردا تعطیله و امتحان ما کنسل میشه!

زنگ زدم به یاغی ببینم چه خبره، یاغی گفت نه بابا بشین درست رو بخون. از تعطیلی خبری نیست

تو همین گیر و دار بودم که یهو بچه ها ده تایی با اس ام اس و تلفن خونه و موبایل افتادن به جونم

از دوستای صمیمی بگیر تا دوستایی که تا حالا صداشونو از پشت تلفن نشنیده بود

نمیدونم تلفن منو از کجا گیر آورده بودن..........چون 118 بچه ها خودمم!

یکی می گفت رو در و دیوار دانشکده خونده که امتحانا از 1 بهمن شروع میشه

یکی دیگه اس ام اس زد که: "سلام عزیزم، یکی از بچه ها اس ام اس زده که توی خوابگاه پیچ کردن که امتحانا از 1 بهمن شروع میشه "

اون یکی زنگ زده که فلانی تو رو خدا اگه تعطیله به ما هم بگو که انقد درس نخونیم

.

.

.

حالا دیگه نمیگم محمد چه اس ام اس هایی بهم می زد

البته از آقای ابراهیمی و آقای حجازیان عزیز استاد عزیزم هم بابت اس ام اس های مرتبط شون با بحث ممنونم

خلاصه یه کنفرانس آنلاین گذاشتیم و قرار شد که من بیچاره زنگ بزنم از چند تا از بچه های خوابگاهی بپرسم
که جریان چیه و به بقیه خبر بدم.

بعد از کلی پرس و جو فهمیدیم که بله حق با بقیه بود

فردا امتحان نداریم

از 1 بهمن امتحانا شروع میشه و ....!

البته توی همین هیری ویری طه زنگ زد و گفت که معاون دانشگاه علامه اعلام کرده که ...!

از یه طرف خوشحالم از طرفی هم ناراحت

چون اون موقع که دعا میکردم تعطیل بشه درسی نخونده بودم اما حالا که همه درسام رو خوندم دوست داشتم زودتر امتحانام رو میدادم و راحت میشدم این ترم یکی مونده به آخری

ولی بازم کَرَمِت رو شکر خدا

اینم یادم رفت بگم که کلی درس خوندیم، امتحانامون که کنسل شد هیچ

توی این هفته همش گازمون هم قطع بود و مردیم از سرما هم هیچی ...!

بیخیال...!

ارادتمند

بی سرزمین تر از باد

راستی این روزا منو خیلی دعا کنید خییییییییییییییلی




کلمات کلیدی :

کوچ اجباری...!

ارسال‌کننده : بی سرزمین تر از باد ... در : 86/10/17 8:31 عصر

سلام 

 نظر به اینکه چند ساعتی میشه که گاز ما قطع شده و همه مون داریم قندیل می بندیم، قرار بر این شد که تا اطلاع ثانوی از این محل کوچ کنیم......

تو رو خدا دعا کنید که زودتر گازمون وصل شه من بیام سر خونه زندگیم.......آخه کلی درس نخونده دارم 

 تا بعد ....

ارادتمند، بی سرزمین تر از باد




کلمات کلیدی :

اینجا هوا بس ناجوانمردانه سرده...! خدا سردترش کنه!!!

ارسال‌کننده : بی سرزمین تر از باد ... در : 86/10/17 1:34 عصر



برف بارید و خدا پاکی خود را به زمین هدیه کرد. زمین مغرور شد که سفید است، پاک است چون دل خدا...

و خدا با آفتابی، اشتباه زمین را به وی گوشزد کرد!

خدا جون میشه یه کم با تاخیر این اشتباه رو بهش گوشزد کنی

که احیانا شنبه هم تعطیل کنن؟!!!

من نمیخوام شنبه امتحان بدم
 

 

 




کلمات کلیدی :

<      1   2   3      >