سفارش تبلیغ
صبا ویژن

چو عضوی به درد آورد روزگار . . .

ارسال‌کننده : بی سرزمین تر از باد ... در : 85/4/18 8:43 صبح

 

حدوداً شش روز پیش بود که برای یه کار پژوهشی به درمانگاهی واقع در بلوار کشاورز رفتم. توی اتاق انتظار نشسته بودم تا نوبتم بشه و برم توی اتاقی که باید می‌رفتم. یه خانم جوان کنار کودک تقربیا 5 ساله‌اش در نزدیکی من نشسته بود. بچه‌اش خیلی مظلومانه و معصومانه به اطرافش نگاه می‌کرد. همزمان، من و خانمه و بچه‌اش رفتیم توی یه بخش دیگه. مثل اینکه همه‌مون اونجا کار داشتیم. تعجبی نیست که کلی هم اونجا منتظر نشستم. زن بیچاره هم مثل من در انتظار بسر می‌برد. بالاخره بعد از نیم ساعت نوبت‌شون شد. منم که خیلی کنجکاو شده بودم، دنبالشون رفتم و در چند قدمی اونا ایستادم. مثل اینکه بچه دیابتی بود. خیلی ناراحت شده بودم. دلم براش آتیش گرفته بود. آخه خدایا توی این سن مادر چطوری و با چه دردی اولین بچه‌اش رو بزرگ کنه؟! اصلا اون بچه زبون بسته و معصوم چه جوری از حالا بار سنگینی این بیماری رو تحمل کنه؟! دکتر وقتی اومد پیششون به مادره گفت از همین امروز باید به بچه‌ات یاد بدی که خودش به خودش انسولین تزریق کنه. وای خدای من! یه بچه 5 ساله چطوری سرنگ برداره، از انسولین پرش کنه و بعد هم سوزن رو بکنه توی شکمش؟!!! اون مادر بیچاره با چه دلی به بچه بگه تو باید به خودت انسولین تزریق کنی؟! خیلی دلخراش بود. توی این چند روز، بیش از هر چیز به اونا فکر می‌کردم. همه‌اش برای جفتشون دعا می‌کردم. از طرفی می‌خواستم خدا رو شکر کنم که از نعمت عظیم سلامتی برخوردارم، دلم نمیومد. احساس می‌کردم اگه خدا رو شکر کنم شاید معنی‌اش این باشه که خدایا شکرت که من به این بیماری مبتلا نیستم اما اون هست. اصلا نمی‌دونستم چی بگم. واقعاً فکرش خسته‌ام کرده بود. دیگه کاری که داشتم یادم رفت. بدون اینکه کارم رو پیگیری کنم برگشتم با حال گرفته دانشکده. اون قدر کله‌ام از فکرشون پر بود، گفتم شاید اگه قصه‌شون رو بنویسم، از فکرشون راحت بشم.

همین الان این شعر اومد توی ذهنم که:

لطف خدا بیشتر از جرم ماست

نکته سر بسته چه دانی، خموش!

نمی‌دونم چه ربطی داشت ولی اومد دیگه. کاریش نمی‌شد بکنم.




کلمات کلیدی :