ای روزگار...!
روزگار روز مرا پیش فروشی کرده....!
کلمات کلیدی :
انقد فضولی توی زندگی و مسائل شخصی یه آدم خوب نیست!
مرگ من دست از این حماقتت بردار، فضول...!
اگه احساس کنم داره ادامه پیدا میکنه، کاری یکنم که خودت کف کنی...!
تو که منو میشناسی و میدونی که خطرناکتر از این حرفام که کسی بخواد پا رو دمم بذاره!
اینو دیگه با خودت بودم. این دفه دیگه منظورم خودت بودی
آره تو!
خودت!
اه اه اه ...!
اینو برای اونی نوشتم که ...!
خدا آدمش کنه!!! منم همینطور!
حالا میفهمم که شادی ما همان اندوه بی نقاب ما بود!
و چاهی که خندههایمان از آن بر میآمد، چه بسیار که با اشکهایمان پر میشود.
همان روزها و در شادیهایمان باید به ژرفای دل خود مینگریستیم تا ببینیم که سرچشمه شادی به جز سرچشمه اندوه نیست.
همانا که ما همچون ترازویی میان اندوه و شادیِ خود آویختهایم!
کمی که اندیشه میکنم درمییابم که پیش از آنکه خانهای در میان باروی شهر بنا کنیم، از خیال خود کپری در بیابان نساختیم و چه اشتباه ...!
"نفس زندگی در پرتوی خورشید است و دست زندگی در وزش باد"
همیشه میگفتیم این ردایی که بر تن حیاتمان کردهایم، بافته باد است.
اما نمیدانستیم که دستگاه بافندگیاش، شرم بود و تار و پودش سستی رگ و پی.
حقیقت این است که هر دو به قانون گذاری دل خوش بودیم
اما از قانون شکنی دل خوشتر!
مانند کودکی که در کنار دریا با جدّ و جهد از ریگِ تر، برج میسازد و با خنده آن را ویران میکند.
ولی هنگامی که ما آن برجهای ریگی خود را میساختیم،دریا باز هم ریگ به ساحل میآورد،
و اکنون که آن برجها را ویران میکنیم، این دریاست که با ما میخندد.
این چیزی جز این نیست که ما با هم در آفتاب ایستاده بودیم اما پشت به خورشید داشتیم و تنها سایه خود را میدیدیم!
درد ما شکستن پوستهای است که فهم ما را در بردارد.
همان گونه که هسته میوه باید بشکند تا مغز آن آفتاب ببیند، ما هم باید با درد خود آشنا میشدیم.
بسیاری از دردهایمان را ما خود برگزیدیم. این داروی تلخی بود که با آن طبیب درونمان، خویشتن بیمارمان را درمان میکردیم!
بقیه متن در دفتر ... خودم ثبت شده است!
تقریبا یه یه هفتهای میشه که همه چی رو تعطیل کردم
همه چی رو
یه هفته است که کاملا معلّقام
دیگه به هیچی فکر نمیکنم
نه کتاب
نه دفتر
نه جزوه
نه درس
نه بحث
نه دانشکده
نه دانشگاه
نه کنکور ارشد که دارم براش کلی کلاس میرم
البته کلی که نه
فقط یه کلاس ... !
نه نمرههام که جرأت نمیکنم برم ببینم در چه وضعیتیان!
نه اون استادی که قراره منو بندازه و باید برم بهش آویزون بشم که ...!
خلاصه که خیلی ول شدم
هفتهای 3 روز میرم ...
هفتهای یه روزم که دانشگاه تهرانم، یه صبح تا شب
بقیه هفته ام برا خودم یللی تللی میکنم
و روزم رو شب میکنم و شبم رو روز
البته بعضی روزا پیش میاد که
یه کارای خوبی برام پیش میاد
و از این یکنواختی در میام
ـ خدا قوتش بده بیچاره رو ـ
از همه اینا گذشته درگیر اسباب کشی هم هستیم
خلاصه خوب داره روزا طی میشه
الکی الکی
خدا بخیر بگذرونه
اینم کتابخونه منزله که اونم مث من تعطیله بیچاره
همه تعطیلیم با بچهها!!!
دسته جمعی...!
شما هم یه هفته تعطیل کنین
و طعم شیرین این تعطیلی رو بچشین
اون وقت به من حق میدین که
...............!!!
دیروز کلاس داشتم، رفته بودم دانشکده وقتی وارد کلاس شدم این جمله رو دیدم که:
وقتی آخرین جامعه شناس را از رودهی آخرین بروکرات دار بزنیم، دیگر چه مشکلی خواهیم داشت؟
دانشکدهعلوم اجتماعی دانشگاه تهران
هیچی ازش نفهمیدم. البته یه برداشتهایی برای خودم کردم ولی ....
استادم که اومد سر کلاس گفت : این جمله رو رو من قبلا هم روی یه دیوار خوندم ولی منظورشو نفهمیدم. بعدم گفت: من حدس میزنم یه بخشی از یه نمایشنامه است.
شما چی ازش میفهمین!؟
اگه چیزی فهمیدی خوشحال میشم که به منم بگین که منظور نویسنده چی بوده!!!
یاعلی
بی سرزمین تر از باد
بیگانگی نگر که من و یار چون دو چشم
همسایهایم و خانهی هم را ندیدهایم
خلل پذیر بود هر بنا که میبینیم
مگر بنای محبّت که خالی از خلل است.
رهی معیّری
فردا آفتاب چه بتابد بر زمین، چه نتابد
روز آغاز میشود.
" آسمان از ابر بلندتر است. "
قدمهایم پیر شدهاند و راهها جوان؛
ای آسمان آنقدر بخوان تا رودخانهای خروشان در زیر پایم متولد شود،
آنگاه واژههایم پاروزنان مرا به دریا خواهد رساند.