سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اندوه بی نقاب من و ...!

ارسال‌کننده : بی سرزمین تر از باد ... در : 86/4/31 9:22 صبح

اینو برای اونی نوشتم که ...!

خدا آدمش کنه!!! منم همینطور!

حالا می‌فهمم که شادی ما همان اندوه بی نقاب ما بود!

و چاهی که خنده‌هایمان از آن بر می‌آمد، چه بسیار که با اشک‌هایمان پر می‌شود.

همان روزها و در شادی‌هایمان باید به ژرفای دل خود می‌نگریستیم تا ببینیم که سرچشمه شادی به جز سرچشمه اندوه نیست.

همانا که ما همچون ترازویی میان اندوه و شادیِ خود آویخته‌ایم!

کمی که اندیشه می‌کنم درمی‌یابم که پیش از آنکه خانه‌ای در میان باروی شهر بنا کنیم، از خیال خود کپری در بیابان نساختیم و چه اشتباه ...!

"نفس زندگی در پرتوی خورشید است و دست زندگی در وزش باد"

همیشه می‌گفتیم این ردایی که بر تن حیاتمان کرده‌ایم، بافته باد است.

اما نمی‌دانستیم که دستگاه بافندگی‌اش، شرم بود و تار و پودش سستی رگ و پی.

حقیقت این است که هر دو به قانون گذاری دل خوش بودیم

اما از قانون شکنی دل خوش‌تر!

مانند کودکی که در کنار دریا با جدّ و جهد از ریگِ تر، برج می‌سازد و با خنده آن را ویران می‌کند.

ولی هنگامی که ما آن برج‌های ریگی خود را می‌ساختیم،دریا باز هم ریگ به ساحل می‌آورد،

و اکنون که آن برج‌ها را ویران می‌کنیم، این دریاست که با ما می‌خندد.

این چیزی جز این نیست که ما با هم در آفتاب ایستاده بودیم اما پشت به خورشید داشتیم و تنها سایه خود را می‌دیدیم!

درد ما شکستن پوسته‌ای است که فهم ما را در بردارد.

همان گونه که هسته میوه باید بشکند تا مغز آن آفتاب ببیند، ما هم باید با درد خود آشنا می‌شدیم.

بسیاری از دردهایمان را ما خود برگزیدیم. این داروی تلخی بود که با آن طبیب درونمان، خویشتن بیمارمان را درمان می‌کردیم!

بقیه متن در دفتر ... خودم ثبت شده است!




کلمات کلیدی :