ارسالکننده : بی سرزمین تر از باد ... در : 86/5/30 11:17 عصر
گویند تا 550 سال بعد از حضرت عیسی(ع) رسولی(پیامبر با کتاب) فرستاده نشد. در این دوره که فترت نامیده میشود از سوی خداوند پیامبری برای هدایت مردمان فرستاده میشد ولی تنها پیامبر اولوالعزم پس از حضرت عیسی(ع) حضرت محمد (ص) بود. در این فاصله (همون دوره فترت)پیامبرانی فرستاده شدند که از جمله ی آنها میتوان به حضرت جرجیس(ع) اشاره کرد.
جرجیس نبی بود میان عیسی(ع) و رسول اکرم(ص). جرجیس-علیه السلام- نام پیغمبری است از اهل فلسطین
بعضی وی را از حواریون می دانند ولی میرخواند وی را از شاگردان حواریون نوشته است و برخی نیز گویند که وی خلیفه داود بوده است حضرت جرجیس-علیه السلام- چندان مال داشت که محاسب او هم از ضبط حساب آن به عجز اعتراف میکرد.
روزگارش همزمان با پادشاهی بود عاصی و عاتی به نام داذیانه که خود را خدا میدانست و بتی داشت "افلون" نام که آن را به دشتی بزرگ میبرد و مردمان گرد هم می آورد و آتشی عظیم فراهم میساخت و مردمان را مجبور می کرد به سجده در برابر آن بت. هرکه سجده میکرد، رها میشد و هر که سر باز میزد به بلای آتش گرفتار میآمد و پادشاه قسی دعوی میکرد که میتواند جان انسانها بگیرد یا بدانها حیات بخشد.
روزی جرجیس را گذر بر آن پادشاه افتاد. پادشاه او را امر کرد به سجده در برابر بت. جرجیس سر باز زد. ملک بر او خشم گرفت و دستور داد او را بکشند. پس جرجیس(ع) را بکشتند اما به اذن خدای تعالی دوباره زنده شد. پادشاه بت پرست را خوف در دل افتاد. اینبار دستور داد جرجیس(ع) را دوباره بکشند شنیعتر و قسیتر. چنان کردند و تا به استخوانهایش در هم کوبیدند چنانکه هرگز از نو حیات نیابد. جرجیس(ع) بمرد و به اذن خدای تعالی عزوجل دوباره زنده شد. پادشاه خشم گرفته از نو فرمان به قتل جرجیس داد. این بار او را بکشتند و بسوزاندند و خاکسترش به باد دادند و دوباره به اراده ی خدای از نو زنده شد و جان یافت. بارها چنین شد ولیکن پادشاه عبرت نگرفت و دست از دعوی خدایی کردن برنداشت. پس عذاب حق بر او و قومش نازل شد. جرجیس(ع) پیروانی یافت و به دعوت مردمان به پرستش نیکو خدای یگانه بپرداخت.
عطار می نویسد:«او را زنده در آتش انداختند، گوشتهایش را با شانۀ آهنین تکه تکه کردند و چرخی را که تیغهای آهنین به آن نصب کرده بودند از روی بدنش گذراندند اما با آنکه سه بار او را کشتند هر سه بار زنده شد و سرانجام هم نمرد تا آنکه دشمنانش به آتشی که از آسمان فرستاده شد هلاک شدند...!
سلام خدای بر او باد.
اینم برای دوستانی که میخواستن با جرجیس پیامبر آشناتر بشن
دوستان اگه اطلاعات کاملتری دارن به ما هم بگن... خوشحال میشیم!
قسمت سوم گزارشم هم در پست بعدی میذارم ایشالله!
(راستی نگارش و حال کردین؟!!!)
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : بی سرزمین تر از باد ... در : 86/5/30 10:25 عصر
به اینجا رسیدیم که بستنیه رو با اکراه هر چه تمام خوردیم...!
گویا همون جا توی این گیر و دارا بودیم که به راهنما خبر دادن که روستای بعدی عروسیه به صرف ناهار و مخلفات. ما هم از خدا خواسته گفتیم ما میخوایم بریم عروسی. جلوتر بازم راهنما زد کنار و بساط خربزه و هندونه رو پهن کرد. فکر کنم اسم روستاش احمدآباد بود. ماشاالله همه آباد بودن، زمان و احمد و علی وحسن و بقیه بر و بچز! همون جا بعد از میل هندونه و خربزه یه پایی به آب زدیم من و امیرحسین و آبجیش، دوقلوها نیومدن ها اصلا بخار نداشتن این دوقلوها! بعدشم به دلیل خنکی بیش از حد آب همه مجبور شدیم که بریم یه تجدید وضو بکنیم و دوباره ماشین سواری. رسیدیم به روستای طوران. مثنکه (همون مثل اینکه بچهها) عروسی همون جا بود. راهنما رفت گوشی رو داد دست فامیلای داماد و اومدن تارفمون کردن که بفرمائیم تووو! تازه فیلمبردارم داشتن! خیلی جالب بود! من برا عروسی خودم فیلمبردار دعوت نکرده بودم(البته نفهمیدم فیلممون چه جوری پخش شد!)اما اینا توی دل این روستا امکاناتشون از امکانات عروسی من که تهرون بودم مجهزتر بود. عروس هنوز نیومده بود. ازمون دعوت کردن که بریم توی ساختمون ولی ما چون خیلی آدمای کم رویی بودیم همون تو حیاط نشستیم. هر چی منتظر عروس شدیم که بیاد و ببینیمش نشد که بشه. بیچاره از صب زیر دست ... این رو اون رو شده! یه ذره بزن و بکوب کردن و محلی و غیر محلی رقصیدن و راستی یادم رفت بگم بعد از صحبتایی که با دوقلوها و مامان امیر شد به این نتیجه رسیدیم که ارزش ضبط شون خیلی بیشتر از خونهشونه! بعد از کلی ورزش همراه با موزیک(رقص که نه ، ایروبیک! رقص که فقط باید برا شوهراتون بکنین و زناتون باید براتون بکنن...!) اعلام کردن که برین فلان جای روستا که بهتون ناهار بدن. چند صد متری رو پیاده رفتیم و رسیدیم که ناهارخوری. چلو گوشت عروسی رو هم خوردیم و سریع بعد از تجدید وضو و نماز دوباره حرکت. یه هدیه ناقابلم دادیم به صاحب عزا که بده به عروس و داماد و سلام ما رو هم بهشون برسونه. ما که ندیدیمشون ولی قرار شد اگه از هدیهشون خوششون اومد عکسشونو برام بفرستن. بیشتر از همه جا دوست داشتم زودتر برسیم به جایی که میگفتن جرجیس پیامبر اونجاست. ساعت 14:30 بود که بالاخره رسیدیم. یه استراحتی کردیم که بریم زیارت فهمیدیم که جایی که دنبالشیم پشت اون کوه اس و باید کلی پیاده روی کنیم تا برسیم به مقصد. جایی که مستقر بودیم در واقع ساختمونی بود که آقای کریمی بانی ساختش بود. از پیرمردی که اومد در اونجا رو برامون باز کنه جریان این جرجیس و پرسیدیم؛ میگفت جرجیس کسی بوده که هفت با کشتنش اما باز فرداش دیدن عبا به دوش داره بین مردم راه میره. میگفت آخرش دیگه آتیش درست میکنن و میندازنش تو آتیش اما بازم فردا روز از نو و روزی از نو! میگفت آخرم معلوم نشده که زنده است یا کشتنش. زیاد برامون حرف زد اما حوصله ندارم همشو تایپ کنم اگه خیلی مشتاقین بیشتر بدونین بهتون پیشنهاد میکنم که حتما یه سفر به اینجا داشته باشین. واقعا جاهای عجیب و غریبیه! خلاصه که جونم براتون بگه باید 5/2 کیلومتر پیاده میرفتیم تا میرسیدیم به جرجیس پیامبر. من و دوقلوها و امیر + مامان و بابا + راهنمای خوش صدا. نمیدونم تا حالا کوهای کویری رو نوردیدین یا نه. جدا که خیلی سخت بود. البته برا من که هر هفته میرم کوه نه ولی بیچاره دوقلوها خیلی بهشون فشار اومد! حالا هی بهشون بگو رژیم بگیرین مگه زیر بار میرن؟!! برا مامان و بابا هم سخت بود ولی شوق دیدن جایی که از تهرون انتظارشو میکشیدیم تا اون بالا رسوندمون. امیر که از وسطای راه خرجشو از من جدا کرد و راهنما رو همراهی کرد. دوقلوها و مامان اینا هم چون سرعتشون با هم برابر بود با هم میومدن، منم موندم تک. البته خیلی بهم حال داد تنها توی کوهای کویری قدم زدن و تلاش برای رسیدن به جایی که کلی منتظر دیدنش بودم. چیزی که خیلی حالمو گرفت این بود که باتری دوربینم تموم شده بود و نمیتونستم که بکرترین منظرههایی که جلوی چشمام هستن رو شکار کنم. البته موبایلم خیلی باهام راه اومد ولی دوربین موبایل کجا و اون دوربین کجا. سکوتش، خلوتش، نسیمش، خاکش همه چیاش لذتبخش بود. نمیدونم ممکنه که یه بار دیگه بتونم برم اونجا یا نه. تصمیم گرفتم برنامه ماه عسلمونو بندازیم همین جا(مامانم داره از اون ور داد میزنه که به همین خیال باش)، آخه خیلی باحاله به خدا.
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : بی سرزمین تر از باد ... در : 86/5/30 3:58 عصر
ساعت هنوز 11 نشده بود که از خواب بیدار بشم. خواب و بیدار بودم که میشنیدم مامانم داره با بابام از سفرو این چیزا میگه(شایدم بابام با مامانم …!) خلاصه خدا خدا میکردم که برنامه سفر ردیف نشه، اصلا حوصله سفر مفرو نداشتم. ولی متاسفانه مثل اینکه از جانب مامان برنامه اوکی شده بود. دوقلوها هم که چون فقط همین یه هفته رو تعطیل بودن قطعا اوکی میکردن! میمونه کی؟ ...... میمونه من...... مگه جرأت داری بگی من نمییام؟! دیگه بالاجبار ما هم بله رو گفتیم.(خدا بقیه بلهها رو هم به خیر بگذرونه!!!)
این دفه مسیر سفر با سفرای قبلی فرق میکرد(همیشه ولمون میکردن میرفتیم شمال البته جاهای دیگه هم میرفتیم ولی شمال رو شاخشه دیگه)
این دفه میخوایم بریم کویر، کویر لوت. شاید هر جای دیگه بود به این راحتیا بله رو نمیگفتم. با حال و هوای کویر خیلی حال میکنم، میخواستم برم بیشتر تجربهاش کنم.
جمعه صبح رفتیم دماوند باغ دایی(بقول خودش: ر.م)، اینکه توی ماشین چه بر من گذشت بماند...!
بعد از اونجا هم رفتیم بسمت شمال(آره بازم شمال، البته بهمون قول دادن که بعد از شمال میریم کویر) ساعت 15:30 بود که از دماوند راه افتادیم، حدودا ساعت 20:30 هم رسیدیم روستای سلیم بهرام، روستا رو که خدا بیامرزش الان دیگه شده شهرک، بعد از رانشی که روستا کرد همهشونو منتقل کردن لب جاده اسمشم گذاشتن شهرک سلیم بهرام! خلاصه شب و اونجا بودیم.
آخه من به کی میگفتم که امشب مسافر عزیزم داره میاد به میهن و موبایلم آنتن نداره که موقعیتش رو ازش بپرسم؟! هر چی پیامک براش ارسال میکردم دلیوری نمیشد. به هزار زحمت یه جوری ارسالش کردم. خبر رسید که مسافرمون ساعت 7 صب شنبه میرسه تهرون. یه دلم اینجا یه دلم اونجا یه دلمم ....ا! آخه مگه واجبه با این شرایط بری سفر بچه؟!
قرار شد صبح زود بریم بسمت شاهرود، یکی از شهرایی که جدا واقعا اصلا ازش خوشم نمیاد! خلاصه که ساعت 7 بیداری زدن و بعد از صبونه(صحبونه) اومدیم که راه بیفتیم امیر و همشیره گیر دادن که ما هم میخوایم با شما بیایم. تا 8:30 معطلمون کردن و بالاخره بعد از صدور مجوز از سوی بابای امیر راه افتادیم به سمت شهرود. نزدیکای ظهر بود که رسیدیم روستای رویان. ناهارمونو اونجا خوردیم و فوری بعد ناهار پیش بسوی بیارجمند(مقصد اصلیمون) هر چی به کویر نزدیکتر میشدیم انگیزم (انگیزه+ام) برا سفر بیشتر میشد. از جادههای کویری بیشتر خوشم میاد. داشتم از کویر لوت لذت میبردم که خبر دادن که مسافر گل ما سالم و سلامت رسیده تهران و الان داره استراحت میکنه و از فردا هم باید بره سر کار بیچاره! نمیدونم چرا نمیرسیدیم. اون جور که برآورد شده بود باید بعد از 4،5 ساعت میرسیدیم اما ساعت شده بود 20:30 و ما هنوز اندر خم همون جاده بودیم! زنگ زدیم به آقای کریمی که آقا ما راه رو گم کردیم! کریمی هم گفت 70 کیلومتر زیادی رفتین، دوباره برگردین! حال همه رفته بود تو ...! کلی بنزین که حروم شد هیچی، عظمت بیابونم ما رو گرفته بود؛ خیلی مخوف بود. رعد و برقایی که اونجا دیدم تو تهرون ندیده بودم! 70 کیلومتر عقبگرد کردیم تازه باید 50 تا دیگه میرفتیم تا برسیم به بیارجمند. وارد شهر بیارجمند که شدیم ساعت 21:30 شده بودیم. اون شب و زود خوابیدیم قرار بود فردا بریم زیارت جرجیس پیامبر. قصهاش رو که شنیدین؟ اگه نشنیدین بگین تو پست بعدی براتون بگم!
ساعت 6:30 صبح بعد از صبونه حرکت کردیم. چون خیلی ناشی بودیم و میزنانم دیده بود که تابلوی به اون گندگی رو ندیدیم و 70 کیلومتر زیادی رفتیم برامون یه راهنما گذاشتن! قرارمون روستای خان نخودی بود. رسیدیم خان نخودی یه آبی به صورتمون زدیم که راهنمامون رسید. راهنما افتاد جلو و ما هم پشتش. توی راه یا همون جاده چه چیزایی که ندیدیم. جاتون خیلی خالی بود. واقعا بکر و دیدنی! شترایی که تو بیابون پلاس بودن و که نگو. خیلی قشنگ بودن با اون بچههای نازشون. با هزار التماس و تمنا اجازه دادن که باهاشون چند تا عکس بندازم. عکسای انداخته شده واقعا دیدنی ان. برا خودشون پوستری ان به خدا! هر کی عکسا رو میخواست بگه تا براش بفرستم.(البته یادتون نره شماره حسابم بگیرین چون من خودم یادم میره بدم) خلاصه رسیدیم روستای زمان آباد، ساعت نزدیکای 10 بود. راهنمای خوش صدا برامون بستنی خرید. من که اولش نتونستم بخورم. همش فکر میکردم با شیر همون شترایی که باهاشون عکس انداختم درست شده. کمال من در بقیه هم اثر کرد و اونا (دوقلوها، یه قلشون البته، و امیرحسین و آبجیش)هم گفتن ما هم نمیخوریم. مامانم یه داد سرم کشید و آقای راهنما که دید کار داره به جاهای باریک میکشه اومد و طرز تهیه بستنی رو برامون توضیح داد. میگفت شیر شتر چون اصلا چربی نداره بهش میگن دوغ شتر نه شیر شتر و اصلا نمیشه باهاش بستنی درست کرد. بالاخره راضی شدیم که بستینه رو بزنیم تو رگ.
بقیه ماجرا رو در پست بعدی بخونید...!
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : بی سرزمین تر از باد ... در : 86/5/24 11:53 عصر
با بچهها رفته بودیم بیرون که خیر سرمون یه آب و هوایی عوض کنیم!
همین جوری که داشتیم میرفتیم یه صحنهای دیدیم که این صحنه منجر شد
به یه بحث خسته کننده و بی نتیجه و تکراری
"بحث ازدواج موقت و مردان و ..."
اصلا با عقاید فمینیستی موافق نیستم
در مقابل بعضی از غرغرایی هم که بعضی زنا میکنن خیلی موضع میگیریم
ولی وقتی یکی از بچهها خبر لایحهی حمایت از خانواده و ماده 23 رو گفت
مث یه دیوونه که دست و پاهاش رو بستن به تخت اما گرههاش باز شده و
دیوونگیاش به اوج خودش رسیده، شدم.
مث یه خر جفتک میزدم تو خیابون!
اگه این پستم سرشار از کلمات ناپسنده ازتون عذر میخوام
دست خودم نیست
خیلی عصبانیام
دوست دارم یه جایی وایسم و به همه بد و بیراه بگم
حالا میخواد هر کی باشه
شاید این پستم مث قبل منجر به تذکرات بیشماری باشه که از اینور و اون ور بهم داده بشه
یا تهدید به فیلتر شدن بشم
ولی به همه اینا میارزه
آخه خدا آمرزیدهها این چه لایحهایه که تقدیم مجلس کردین؟
این لایحه است یا بسته نکبت بار...؟
ازدواج مجدد شوهر بدون اذن همسر و با حکم دادگاه
لایحه حمایت از نهاد خانواده
از اون ور میرن ارازل و اوباش و میگیرن و اعدام میکنن
از اینورم میان لایحه کثافتکاری و هوسبازی آقایون محترمو تقدیم مجلس میکنن
یکی ندونه فکر میکنه چه هدیهی ناب و ثمینی رو دو دستی تقدیم مجلس کردن
شماها شرط عدالت رو برای گرفتن همسر دوم تنها تمکّن مالی مرد میدونین؟
با این حرفا نه تنها مفهوم عدالت رو به سطح مالی و اقتصادی تقلیل دادین
که دالون هوسبازی و کثافتکاری رو برای طبقات مرّفه و ثروتمند باز کردین
و راه را برای تزلزل بیشتر و سریعتر و فجعهآمیزتر به قول خودتون نهاد خانواده هموار کردین
راهی که تا قبل از اینم تقریبا آسفالت شده بود
از یه طرف فلان آدم که فلان پست رو اشغال کرده اعلام میکنه که باید پایگاههای دوستیابی و ازدواج بنا بشه
از طرف دیگه طرح مبارزه با بدحجابی و .... را اجرا میکنن و دخترای جوونو میبرن ناکجاآباد بعدم که برمیگردم اکثر قریب به اتفاقشون خودکشی میکنن و ...!
خودشونم موندن چیکار میخوان بکنن
با این لایحه
1ـ جمعیت کمتر نمیشه که بیشترم میشه(که البته از وصایای مؤکد دولت مهرورز بوده!)
2ـ بنیان خانواده مستحکم نمیشه که این مسئله کاتالیزور فروپاشیاش میشه
3ـ بیماریهای مقاربتی و هزار تا بلای دیگه توی جامعه شایع میشه و ...!
4ـ آقایون محترم به عیاشی شون میپردازن بدون اینکه نگاهشون به یه زندگی واحد خیره شده باشه
5 ـ خاک بر سر ما که دلمون خوشه توی جمهوری اسلامی لول میزنیم و یه همچین طرحایی نثار مجلس میشه.
بقیهاش رو نمینویسم چون بچهها دارن کامپوترو از جلو دستم برمیدارن.
به امید تعجیل در ظهورش
...
اینو یادم رفت بگم که من کاری به شخصی ندارم
همه اینا گلایه از یک مجموعه است...!
* لایحه دولت برای زنان فاجعه است
*دولت تغییر ماهوی در لایحه حمایت از خانواده ایجاد نکرده است
*مردان با تصویب لایحه حمایت از خانواده برای ازدواج مجدد باید از دادگاه حکم بگیرند
* مادهای که خشم زنان اصولگرا را هم برانگیخت
* ازدواج دوم بدون اجازه همسر اول!
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : بی سرزمین تر از باد ... در : 86/5/24 1:54 عصر
چند روز پیش رفته بودم یه جایی که توی سه سال شاید یه بار یا کمتر گذرم بهش بیفته!
از موقعیت و شرایطش زیاد خوشم نمیاد
شاید جای هر کسی نباشه
ولی بهر حال برای اینکه کارم رد بشه رفتم
همیشه عادت دارم و ترجیح میدم که از کنار خیابون راه برم تا اینکه برم توی پیادهرو
از جایی که هی باید جا خالی بدی تا به کسی نخوری یا بهت نخورن عاجزم
خلاصه زیاد حاشیه نرم؛
اون روز مجبوری از توی پیادهرو ادامه مسیر دادم
خیلی شلوغ بود
همش باید ویراژ میدادی که یه وقت تصادف نکنی
همین جوری که داشتم میرفتم
یه سوژه خیلی جالب پیدا کردم
یه پیرمرد نابینا توی این ازدحام جمعیت با انگشتای پینه بستهاش داشت گوش مردمی که هر کدومشون به فکر روزگار خودشون بودن و تقریبا هیچ کدومشون توجهی بهش نمیکردن رو نوازش میداد
یه تیکه چوب دست چپش بود
سر چوبه یه قوطی رانی(آب پرتقال) وصل کرده بود
و ته چوب هم دو تا قوطی واکس رو بصورت مورّب گذاشته بود روی هم و با سیم به چسبونده بود چوبه
قوطی رانی رو با دو سه ردیف سیم به قوطیهای واکس رسونده بود
مثلا برای خودش یه آلت موسیقی ساخته بود
اون یکی دستش هم یه سکه 25 تومانی بود
که باهاش به سیمهای روی چوب بود ضربه میزد و صدا تولید میکرد
خلاصه که جونم براتون بگه
همه اینا رو در عرض کمتر از 5 دقیقه بهش دقیق شدم
تا دوربینم و آوردم بیرون که برم ازش یه عکس بندازم ازم جلو زد
خیلی سریع خلاف جهت این سیل جمعیت خودمو بهش رسوندم
با هزار بدبختی و مصیبت ازش چند تا عکس انداختم
بعد از اینکه عکسشو گرفتم صداش کردم و یه جوری کشوندمش کنار پیادهرو
که اول بهش بگم که عکسشو گرفتم
بعدم یه کمی باهاش حرف بزنم
وقتی که بهش گفتم من ازت چند تا عکس گرفتم انگار دنیا رو دادن بهش
شاید از اینکه بهش توجه شده بود خوشحال بود
نمیدونم شاید نتونم حالش رو بیان کنم
ولی دقت که میکردم رضایت رو در چهرهاش میدیدم
خیلی باهاش حرف زدم
بهم میگفت قبل از اینکه این بلبل رو بسازه کنار خیابون جوراب میفروخته
بعد از یه مدتی فهمیده بود که جوراباش و گاهی اوقات پولهایی که از فروش جوراب
توی کاسه کنار دستش میریخته مفقود میشده
خلاصه بالاخره تصمیم میگیره که این کارو شروع کنه
که اگه توش نفعی نداره اقلا ضرر هم نداشته باشه
ساخت بلبلش هم کاملا ابتکاری بوده
الان چند وقتی میشه که ذهنمو به خودش مشغول کرده
که من با این همه نعمت که خدا در اختیارم قرار داده نمیتونم از همه چی هیچی بسازم
ولی اون با اینکه از نعمت بینایی محرومه، از هیچی یه چیزی ساخته و ...
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : بی سرزمین تر از باد ... در : 86/5/24 1:4 صبح
زودتر بیا دیگه
دلم برات 0 شده
چه سفر قندهاری رفتی بابا
:-((
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : بی سرزمین تر از باد ... در : 86/5/24 12:32 صبح
نوشتم دیگه
تو دفترم شخصی ام نوشتم
تو وبلاگم نمی خواستم چیزی بنویسم...!!!
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : بی سرزمین تر از باد ... در : 86/5/22 12:41 صبح
باشه بابا
مینویسم
به خدا مینویسم
از فردا شروع میکنم
یه گزارشه دیگه
بیشتر که نیست!
منتظر گزارش اردوم باشید.
یاعلی
بی سرزمین تر از باد
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : بی سرزمین تر از باد ... در : 86/5/21 2:33 عصر
میدونم خیلیها منتظرن که گزارش منو از اردویی که رفتم بخونن!
ولی تصمیم گرفتم در مورد اردو هیچی نگم
یعنی بهتره که چیزی نگم
پس بهتره .... نکنین
مخصوصا شما سه نفر...!
فقط اینو میگم که:
موجزترین عبارت مرتبط با اردو همینه که:
توانا بود هر که دارا بود...!
.
.
.
.
.
سکوت من علامت رضا نیست
نشانه بلندترین فریادهاست...!
ولی در هر حال باز هم متشکرم!
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : بی سرزمین تر از باد ... در : 86/5/16 1:6 صبح
کلمات کلیدی :