سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پا به پا با کویر 2

ارسال‌کننده : بی سرزمین تر از باد ... در : 86/5/30 10:25 عصر


به اینجا رسیدیم که بستنیه رو با اکراه هر چه تمام خوردیم...!

گویا همون جا توی این گیر و دارا بودیم که به راهنما خبر دادن که روستای بعدی عروسیه به صرف ناهار و مخلفات. ما هم از خدا خواسته گفتیم ما میخوایم بریم عروسی. جلوتر بازم راهنما زد کنار و بساط خربزه و هندونه رو پهن کرد. فکر کنم اسم روستاش احمدآباد بود. ماشاالله همه آباد بودن، زمان و احمد و علی وحسن و بقیه بر و بچز! همون جا بعد از میل هندونه و خربزه یه پایی به آب زدیم من و امیرحسین و آبجیش، دوقلوها نیومدن ها اصلا بخار نداشتن این دوقلوها! بعدشم به دلیل خنکی بیش از حد آب همه مجبور شدیم که بریم یه تجدید وضو بکنیم و دوباره ماشین سواری. رسیدیم به روستای طوران. مثنکه (همون مثل اینکه بچه‌ها) عروسی همون جا بود. راهنما رفت گوشی رو داد دست فامیلای داماد و اومدن تارف‌مون کردن که بفرمائیم تووو! تازه فیلمبردارم داشتن! خیلی جالب بود! من برا عروسی خودم فیلمبردار دعوت نکرده بودم(البته نفهمیدم فیلممون چه جوری پخش شد!)اما اینا توی دل این روستا امکاناتشون از امکانات عروسی من که تهرون بودم مجهزتر بود. عروس هنوز نیومده بود. ازمون دعوت کردن که بریم توی ساختمون ولی ما چون خیلی آدمای کم رویی بودیم همون تو حیاط نشستیم. هر چی منتظر عروس شدیم که بیاد و ببینیمش نشد که بشه. بیچاره از صب زیر دست ... این رو اون رو ‌شده! یه ذره بزن و بکوب کردن و محلی و غیر محلی رقصیدن و راستی یادم رفت بگم بعد از صحبتایی که با دوقلوها و مامان امیر شد به این نتیجه رسیدیم که ارزش ضبط شون خیلی بیشتر از خونه‌شونه! بعد از کلی ورزش همراه با موزیک(رقص که نه ، ایروبیک! رقص که فقط باید برا شوهراتون بکنین و زناتون باید براتون بکنن...!) اعلام کردن که برین فلان جای روستا که بهتون ناهار بدن. چند صد متری رو پیاده رفتیم و رسیدیم که ناهارخوری. چلو گوشت عروسی رو هم خوردیم و سریع بعد از تجدید وضو و نماز دوباره حرکت. یه هدیه ناقابلم دادیم به صاحب عزا که بده به عروس و داماد و سلام ما رو هم بهشون برسونه. ما که ندیدیمشون ولی قرار شد اگه از هدیه‌شون خوششون اومد عکسشونو برام بفرستن. بیشتر از همه جا دوست داشتم زودتر برسیم به جایی که میگفتن جرجیس پیامبر اونجاست. ساعت 14:30 بود که بالاخره رسیدیم. یه استراحتی کردیم که بریم زیارت فهمیدیم که جایی که دنبالشیم پشت اون کوه اس و باید کلی پیاده روی کنیم تا برسیم به مقصد. جایی که مستقر بودیم در واقع ساختمونی بود که آقای کریمی بانی ساختش بود. از پیرمردی که اومد در اونجا رو برامون باز کنه جریان این جرجیس و پرسیدیم؛ می‌گفت جرجیس کسی بوده که هفت با کشتنش اما باز فرداش دیدن عبا به دوش داره بین مردم راه میره. می‌گفت آخرش دیگه آتیش درست می‌کنن و میندازنش تو آتیش اما بازم فردا روز از نو و روزی از نو! می‌گفت آخرم معلوم نشده که زنده است یا کشتنش. زیاد برامون حرف زد اما حوصله ندارم همشو تایپ کنم اگه خیلی مشتاقین بیشتر بدونین بهتون پیشنهاد میکنم که حتما یه سفر به اینجا داشته باشین. واقعا جاهای عجیب و غریبیه! خلاصه که جونم براتون بگه باید 5/2 کیلومتر پیاده میرفتیم تا می‌رسیدیم به جرجیس پیامبر. من و دوقلوها و امیر + مامان و بابا + راهنمای خوش صدا. نمیدونم تا حالا کوهای کویری رو نوردیدین یا نه. جدا که خیلی سخت بود. البته برا من که هر هفته میرم کوه نه ولی بیچاره دوقلوها خیلی بهشون فشار اومد! حالا هی بهشون بگو رژیم بگیرین مگه زیر بار میرن؟!! برا مامان و بابا هم سخت بود ولی شوق دیدن جایی که از تهرون انتظارشو می‌کشیدیم تا اون بالا رسوندمون. امیر که از وسطای راه خرجشو از من جدا کرد و راهنما رو همراهی کرد. دوقلوها و مامان اینا هم چون سرعتشون با هم برابر بود با هم میومدن، منم موندم تک. البته خیلی بهم حال داد تنها توی کوهای کویری قدم زدن و تلاش برای رسیدن به جایی که کلی منتظر دیدنش بودم. چیزی که خیلی حالمو گرفت این بود که باتری دوربینم تموم شده بود و نمی‌تونستم که بکرترین منظره‌هایی که جلوی چشمام هستن رو شکار کنم. البته موبایلم خیلی باهام راه اومد ولی دوربین موبایل کجا و اون دوربین کجا. سکوتش، خلوتش، نسیمش، خاکش همه چی‌اش لذت‌بخش بود. نمی‌دونم ممکنه که یه بار دیگه بتونم برم اونجا یا نه. تصمیم گرفتم برنامه ماه عسلمونو بندازیم همین جا(مامانم داره از اون ور داد میزنه که به همین خیال باش)، آخه خیلی باحاله به خدا.




کلمات کلیدی :