سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عقاید فمنیستی یک ضد فمنیست!

ارسال‌کننده : بی سرزمین تر از باد ... در : 85/6/13 9:51 عصر

با این حرفام شاید فکر کنین که یه فمنیست تمام عیارم امّا اصلا اینطور نیست. ولی وقتی یه چیزایی می‌شنوم که تا منتها‌الیه‌ام می‌سوزه حاضرم برای لحظه‌ای هم که شده با عقاید فمنیست‌ها هم جهت بشم.

قصّه از اینجا شروع میشه که :

حدودا بیست و سه چهار سالش بود که با یه خانوم بزرگتر از خودش ازدواج کرد. شوهر اولی زنه شهید شده بود و یه دخترم گذاشته بود رو دست زنش. ناصر خیلی زنش رو دوست داشت. اسم زنش سوسن بود. سوسن توی یه شرکت هواپیمایی، مهماندار پروازهای خارجی بود. روزایی که سوسن پرواز داشت و شبش برنمی‌گشت، ناصر تا برگرده گریه می‌کرد و دلتنگ بود. همش می‌گفت نکنه یه وقت هواپیمای سوسن اینا سقوط کنه و سوسنم دیگه برنگرده. خلاصه چرخ روزگار چرخید و خدا بهشون محمّدو داد. الان فکر کنم کلاس چهارم پنجم ابتدائی باشه. بعد از تولّد محمّد، سوسن دیگه سر کار نرفت. ناصرم با یه مهندس ساختمان همکاری می‌کرد. در واقع پادوی مهندسه شده بود و کارای شهرداری و بانکی و ... مهندس رو براش انجام می‌داد. چرخ روزگار همچنان می‌چرخید. مهندس، تازه کار ساخت یه ساختمون جدیدو شروع کرده بود. ناصر هم از این اداره به اون اداره، از شهرداری به فلان بانک سر می‌کشید تا کارای اوّلیه ساختمون تموم شه و کنلگ رو بزنن. توی این رفت و آمدها کارش توی یه شرکت گره خورد و بهمین خاطر مجبور شده بود که همش بره و بیاد. توی شرکت با یه خانومی آشنا شد که خیلی بهش کمک کرد و مشکلش رو خیلی سریع حل کرد. از همون جا بود که ناصر به دختره علاقمند شد. اگه اشتباه نکنم دو سال پیش بود که این ماجرا اتفاق افتاد. با هراز کلک و قایم موشک بازی با سوسن، رفت دختره رو گرفت.

همه‌ی شرایطش هم به دختره و خانواده‌اش گفت و اونا هم قبول کردن و دخترشون رو دادن به یه مردی که همزمان یه زن و یه بچّه داره.

بیچاره سوسن اصلا حریف ناصری که اوّل زندگی براش گریه می‌کرد و الان دیگه همه چی رو فراموش کرده و با یه زن دیگه است، نمیشه.

زن دومّیه از نظر ظاهری هم از ناصر سرتره و هم از سوسن. فارغ‌التحصیل رشته مدیریت بازرگانی دانشگاه تهرانم هست. اولین تجربه‌ی زندگی زناشویی مشترک رو هم قراره که با یه مرد زن دار کسب کنه. وقتی باهاش صحبت می‌کردیم و ازش پرسیدیم که چطور حاضر شده با یه مردی با همچین شرایطی ازدواج کنه، تنها دلیلش این بود که الان توی این زمونه شوهر پیدا نمیشه که. می‌گفت با اولین پیشنهاد موافقت کردم و ازدواج کردم.

بدبخت دخترا که بخاطر قحطی یه گل پسر، زن دوم بشن و زندگی رو با یه مرد زن دار شروع کنن.

بدبخت اون پدر و مادری که بخاطر نداشتن خواستگار دخترشون رو به یه مرد متأهل بسپارن.

واقعا فاجعه‌ است. حالا به حرف دکتر رفیعی رسیدم وقتی سر کلاس اصول سیاست بهم یه تیکه انداخت. من بنا به عادت همیشه سر کلاس دکتر دستم رو میذاشتم زیر چونه‌ام و به حرفای استاد گوش می‌دادم. چون تو کلاس فقط اسم منو میدونست(با توجه به اینکه سه ترم متوالی دانشجوی دکتر بودم دیگه اسمم رو یاد گرفته بود!)، همیشه هر مثالی که می‌خواست بزنه با اسم من می‌زد. خلاصه یه روز اومد که اسم منو بگه و مثالش رو بزنه، دید دستم رو گذاشتم زیر چونه‌ام؛ تا دید دست چپم انگشتره، جلوی همه دانشجوها بهم گفت: "چیه فلانی! می‌خوای بگی ازدواج کردی، دستت رو اینجوری گرفتی جلوت که همه بفهمن تو هم از تجرّد دراومدی؟ البته حقم داری. توی این دنیای وانفسا که شوهر پیدا نمیشه بایدم پز بدی. واقعاً الان دیگه دختری که شوهر کنه باید خیلی خوشحال باشه." خلاصه گذشت این جریان. الان بعد از گذشت چند ماه تازه می‌فهمم دکتر رفیعی عزیز چی می‌گفت. وقتی زن دوّمی ناصر بهمون گفت که چون خواستگار نداشته و کسی نمی‌اومده، به ناصر بله گفته، دوباره صدای استاد تو گوشم پیچید.

از روزی که از جزئیات زندگی ناصر خبر دار شدم، خیلی فکر کردم. از طرفی دلم به حال زن دومیه می‌سوخت که با این شرایط راضی به ازدواج شده بود و از طرفی هم دلم برا سوسن می‌سوخت. اصلا بیشتر برای سوسن ناراحت بودم. البته بگذریم که زیاد ازش خوشم نمیاد. ولی یه ذرّه که فکر کردم،دیدم بیچاره این زنها! هیچ تضمینی نیست که با یه مرد ازدواج کنن و تا آخر خط اون مرد باهاشون بمونه. هر لحظه باید نگران باشن که نکنه شوهره بره یه زن دیگه بگیره. تازه تا وقتی که شوهره راضی به طلاق زنش نشه، زن بیچاره باید شوهرش رو به همراه یه زن دیگه تحمّل کنه.بیچاره هر کاری می‌کنه که از ناصر جدا شه، ناصر زیر بار نمیره. حتی این حق هم نداره که حالا که شوهرش رفته یه زن دیگه گرفته. تازه باید این اراجیف شوهرش هم تحمل کنه که من اگه هم رفتم زن گرفتم خلاف شرع نکردم. و کلی توجیحاتی که باید از شوهر نازنینش بشنوه.

خلاصه حالا که فکر می‌کنم می‌فهمم اینکه تصمیم گرفتم همیشه در تجرّد بمونم زیاد هم اشتباه نیست. شک ندارم که راحتی و آسودگی که الان دارم، با ازدواج از بین میره. پس چرا خودم با دست خودم، خودم رو بدبخت کنم......!!!!!!  

 




کلمات کلیدی :