سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستانی از عالیه و ملوک

ارسال‌کننده : بی سرزمین تر از باد ... در : 85/6/1 2:23 عصر

این داستان رو دو سه روز پیش عالیه و ملوک(حوّا) برام تعریف کردن. وقتی دو تا آدم مسن برام حرف می‌زنن واقعا لذّت می‌برم. اصلا دوست دارم همیشه برام صحبت کنن.

امّ لیلی خدا بیامرز که می‌شده مادر شوهر عالیه و مادر ملوک، به یه مرض سخت مبتلا میشه و می‌افته تو بستر. نزدیک سه روز حالش خیلی وخیم بوده و یه سره توی جاش خوابیده بوده. این عروس و خواهر شوهرم که می‌بینن حال امّ لیلی اصلا خوب نیست و دیگه آخرای عمرشه، نگران میشن که اگه این بیچاره مرد ما لباس مشکی نداریم که توی مجلس ختمش بپوشیم. خلاصه با هم که مشورت کردن به این نتیجه رسیدن که حالا که امّ لیلی قراره بمیره، چادر مشکی کمری اون از همه چی بی خبرو بردارن و دو تا پیرهن برای خودشون بدوزن که توی مجلس عزا همونا رو بپوشن. بالاخره نقشه‌شون رو عملی می‌کنن وبرای خودشون دو دست پیراهن شیک و پیک می‌دوزن.

از قضا و از شانس بد عالیه و ملوک، حال امّ لیلی خوب میشه و انگار نه انگار که مریض بوده. بازم از بد شانسی اونا، امّ‌لیلی می‌خواست بره بیرون و به ملوک گفت که چادرش رو بیاره!

ملوک و عالیه هم چنان زدن زیر خنده و یه جوری امّ لیلی بیچاره رو پیچوندن و رفتن از همسایه یه چادر قرض کردن که کار امّ لیلی رو رد کنن.

امّا بیچاره امّ لیلی دو روز بعد از این ماجرا بر اثر سکته فوت می‌کنه!!!!!




کلمات کلیدی :