کاشکی آدم بچه باشه!
پسر بچّهی 5-4 ساله: بابا اجازه میدی من برم کلاس ژیمناستیک؟
باباش: این همه کلاس بابا جون، چطور ژیمناستیک!؟
- آخه خیلی دوست دارم که یادش بگیرم. بابا تورو خدا؛ تا تابستون تموم نشده و میتونی منو ببری و بیاری یه کلاس ژیمناستیک ثبت نامم کن!
- فعلا همین کلاسایی که داری میری بذار تموم بشه؛ الان دیگه نمیشه ثبت نامت کنم، چون کلاسا شروع شده و دیگه اواسط کلاسه و اونجوری ناقص یاد میگیریها. بذار برای سال دیگه بابا جون.
- اه! بابا، جون مامان بذار برم دیگه.
- حالا این آخر تابستونی یادت افتاده بری کلاس؟ تو الان داری میری کلاس شطرنج، نقّاشی، تند خوانی. همینا روخوب یاد بگیری بسّه برات. انقدر اصرار نکن باباجون!
- بابا میدونی چرا انقدر اصرار میکنم؟
- نه ولله!
- چون که هر موقع من یه کار بدی میکنم، بهم میگی دیگه حق نداری پاتو بذاری بیرون. دیگه نباید بری توی کوچه و با دوستات بازی کنی. منم میخوام برم ژیمناستیک یاد بگیرم که بتونم روی دستم راه برم و هر وقت که بهم گفتی دیگه حق نداری پاتو بذاری بیرون، من با دستم برم که هم حرف شما رو گوش داده باشم و هم بازیمو کرده باشم!
بابا زد زیر خنده و یه دستی به سر پسرش کشید و محکم فشارش داد.
با خودم گفتم کاشکی همیشه بچّه میموندم!
واقعا گنده شدنم دردسره!!! بعضی موقعها بچّهها اون قدر حرفاشون قشنگ میشه و خالصانه که من به این گندگیم از خودم بدم میاد!
همیشه میگفتم که چرا بعضی موقعا بزرگترا میگن کاشکی آدم بچه باشه!؟ حالا فهمیدم چرا!!!
کلمات کلیدی :