زنگ انشا(قسمت دوم)
ابراهیم پسر فقیری بود امّا خیلی در کلاس عزیز بود، عزّت او یکی، به علّت گردن کشی وی بود، یکی به علّت مهربانی او؛ به علاوه دنیا دیدهتر از ما بود، او به خلاف ما با مردم انس داشت چون نوکر خانهی خودشان بود، با بقّال و عطّار و نانوا سر و کلّه میزد. ابراهیم اجتماع دیده بود و همین دیدار به وی قوّت و قدرتی بیش از ما داده بود. آقای معلّم گفت:
- ابراهیم بیا انشایت را بخوان.
- چشم آقا، و بلافاصله ابراهیم از جایش بلند شد، شلوار وصله دارش را بالا کشید، چشمان درشتش را به اطراف دوخته، دفتر انشایش را برداشت و جلو میز معلّم سیخ ایستاد.
- چرا نمیخوانی؟ جان بکن بخوان.
بغض گلوی ابراهیم را گرفت، مثل اینکه بار سنگینی دوشش را فشار میدهد، کمی خم شد چشمهای نزدیک بینش را به دفتر انشا چسباند و با صدایی که آهنگ گریه داشت، این طور خواند:
پدرم، پدر خشن و تند خویم!
آقای معلّم، نفسش از جای گرمی بلند میشود، او نمیداند من در چه جهنّمی به نام خانه زندگی میکنم؛ او از تند خویی و خشونت شما، از بدبختی و نکبت من خبر ندارد، او بدون توجّه به زندگی تیره و تار ما دستور داده است نامهای به شما بنویسم و از شما خواهش کنم در تابستان مرا به ییلاق ببرید؛ ییلاق! چه کلمهی قشنگی! مرا به باغها ببرید تا در کنار جویها بازی کنم، شادی کنم، گل بچینم، دنبال دخترها بدوم، گیس آنها را گرفته دور دستم بپیچم، آنها را کتک بزنم و به گریه اندازم، از درخت بالا روم، آب روی همبازیها بریزم، سنبلهی گندم را چیده در ساقهاش سوت بزنم، آبرک(تاب) بسته و تاب بخورم، از باغ همسایه میوه بدزدم، از کوه بالا روم، با بچّهها بدوم و شب خسته و خورد و خمیر در کنار مادربزرگ نشسته و قصّه گوش کنم ... چه آرزوهایی! آقای معلّم اینها را از شما خواسته است. (امّا او نمیداند که ییلاق شما چه گونه است؟)
او نمیفهمد که شما به جای ییلاق، هر صبح مرا شلّاق میزنید؛ و با لگد مرا از خواب میپرانید که بلند شوم و نان بخرم؛ او نمیداند که من به جای ییلاق، فقط آرزو دارم یک بار خندهی پدرم را ببینم؛ او به خانهی ما نیانده است و نمیداند که به جای آرامش خانوادگی چه غرّش و نهیبی سراسر فضا را فرا گرفته است.
او نمیداند که شما دائما با مادرم دعوا میکنید، و مادرم به شما نفرین میکند، و این من بدبخت هستم که باید مانند دانهی گندم در میان سنگهای آسیا له و لورده شوم؛ آقای معلّم خیلی حواسش جمع است، متوجّه نیست که من شبها باید کتاب درسم را نیمه تمام گذاشته و شیشهی سیاه را به دکّان عرق فروشی ببرم، آنها را پر کنم و برای شما بیاورم. او برای من، برای من بدبخت هوس ییلاق میکند؛ و من هم باید ریا کنم، دروغ بگویم، دروغ بنویسم، و مثل بقیّهی شاگردان از حضرت خداوندگاری تمنّا کنم که به ییلاق برویم!
نه، من ییلاق نمیخواهم، فقط دلم یک جو مهربانی و نوازش میخواهد؛ آرزو میکنم مرا آرام از خواب بیدار کنید، به من فحش ندهید، شب بدمستی نکنید، مرا در تاریکی وحشتزای کوچه به دنبال عرق نفرستید؛ و اگر پنیر یا گوشت و یا نان خریدم به آن ایراد نگیرید، و مرا دوباره به دکّان بقال و قصاب و نانوا نفرستید که پنیر و گوشت و نان را پس بدهم، دکّاندارها مرا مسخره میکنند، متلک میگویند، و من تحمّل این تحقیر را ندارم.
من ییلاق نمیخواهم، فقط دلم میخواهد یک روز با مادرم دعوا نکنید؛ و مادرم یک روز شما را نفرین نکند، من، هم شما و هم مادرم را دوست دارم، تکلیف من در این کشمکش چیست؟
آیا با مادرم هم صدا شده به شما نفرین کنم؟ یا با شما گام بردارم و به مادر مظلومم دعوا کنم؟ ما که یکدیگر را نوازش نمیکنیم؟! و چرا خانه را به گورستان تیره مبدّل ساختهایم؟!
نه، من ییلاق نمیخواهم، دلم میخواهد این گور تیره و تاریک روشن شود و برای یک لحظه گرمی خانواده را حس کنم ...
در حالی که ابراهیم به گریه افتاده بود، کلاس در خاموشی و بهت فرو رفته بود، معلّم سرش را در میان دستهایش گرفته بود، و من دیدم که قطرهی اشک از گوشهی چشمش به روی دفتر حاضر و غایب افتاد بلافاصله گفت: ابراهیم، جگرم را آتش زدی برو بشین، دیگر نمیتوانم بشنوم.
کلمات کلیدی :