افتخار یا ننگ؟!
همیشه اولین نفر میاومد انجمن و آخرین نفر میرفت. قیافهی مردّدی داشت. انگار دائم نگران یه چیزی بود. منم که همون طور که بعضی از شما میدونید کنجکاو شده بودم، باز تصمیم گرفتم یه کمی دقیقتر بشم و ببینم آخه این بدبخت مشکلش چیه. کارمون که توی انجمن تموم شد با بچهها نرفتم. صبر کردم ببینم این دختره چرا وقتی همه میرن، از انجمن میره بیرون. همیشه یه مانتوی تنگ و ترش تنش میکرد و یه روسری بچهگونه هم مینداخت سرش. امّا اون روز کاملا عوض شده بود. اصلا یه مدل دیگه ازش دیدم.
وااااااااای تو همونی؟؟؟؟؟؟؟!!!!
از پلّه ها که میخواست بره پائین با دقّت دور و برش رو نگاه کرد. بیچاره خبر نداشت من و میثم و سحر توی پاگرد بالا پشت بوم داریم نظارهاش میکنیم. وقتی که مطمئن شد کسی نیست از توی کولهاش چادرش رو در آورد و انداخت سرش و مث یه بز از پلهها رفت پائین. ما سه تا هم مث ... دنبالش رفتیم. خلاصه یه چیزایی دستومن اومده بود که چرا همش نگرانه. خب این از خروجش؛ قرار شد فردا همه منتظر ورودش باشیم. زودتر از همیشه توی کوچه پشتی انجمن چشم براهش بودیم.
میثم: بچهها اومد. به خدا خودشه. بلند شین دیگه اه!
خودم: خیلی خب بابا، حالا مگه چی پیدا کردی. اومد که اومد. ما که نباید از جامون تکون بخوریم دانشمند!
- پس اقلا بیاین ببینین قیافهاش رو. اون دختر جلف و سوسول تبدیل شده به یه بچه مثبت چادری و خانوم.
- راست میگه سحر، بیا نگاه کن. خیلی عجیبه. دیگه داره یه چیزایی دستگیرم میشه.
- اِ اِ اِ؛ دختر پر رو؛ یعنی واقعا خجالت نمیکشه. چه نفاق فجیعی!!!
خلاصه سه کاراگاه یواشکی پشت سرش راه افتادن.
وارد انجمن شدیم. سحر گفت: بچهها بیاین یه کاری کنیم که ما رو توی راه پلّهها ببینه و ما ببینیم که چه عکس العملی داره!
میثم: نه بابا ولش کن. من که نیستم. این همه فضولی کردیم بسه مونه. دیگه نمیخواد بیچاره رو شرمنده کنیم.
بالاخره تصمیم بر این شد که بی خیال شیم. توی راه پلّه چادرش رو درآورد و مچاله کرد گذاشت توی کیفش. رفتیم تو دفتر دیدیم یه دختر شیک و پیک نشسته و منتظر بقیهاس.
من که خیلی کفری شده بودم. همش میخواستم برم یه چیزی بهش بگم، نذاشتن!
وای! چه نفاقی.... حالم بد شد. اصلا دیگه نمیتونستم یه سال دیگه پیشش بشینم و باهاش بحث کنم.
بابا آخه اگه از چادر سر کردن عاجزی و خجالت میکشی، خب سرت نکن.
اگه هم مجبورت کردن که سرت کنی، اقلا آبرومندانه سرت کن. این چه وضعیه؟! این اداها چیه دیگه؟
اگه از اول خودت بودی بهتر بود یا الان که سه تا از دوستات اینجوری دیدنت؟
همین چیزا رو از این زنها میبینم که روز به روز بیشتر از دیروز ازشون متنفر میشم دیگه. حالا بیا و درستش کن!
کلمات کلیدی :