سفارش تبلیغ
صبا ویژن

به هم بیاموزیم...با هم بکار بندیم...!

ارسال‌کننده : بی سرزمین تر از باد ... در : 86/11/22 12:23 عصر

سپیده تازه سر زده بود، کم کم تاریکی شب جای خود را به روشنی صبحگاهی می داد، پرنده ها از لانه بیرون آمده بودند، چهره روز نمایان  و نمایان تر می شد؛ مردم، بزرگ و کوچک از خانه ها بیر ون می آمدند و دنبال کار روزانه می رفتند.

علی نوجوانی قوچانی، دوازده ساله نیز قرآن را زیر بغل نهاده و با شتاب از خانه بیرون می آمد که به مکتب برود؛ چون بهترین درس و بهترین دانش یادگیری کلمات و معانی قرآن بود البته به دنبال آن تاریخ، حساب، ادبیات و از همه مهمتر کار و فعالیت در مزرعه نیز همراه داشت. چند قدمی از خانه بیرون نیامده بود ، کوچه باریک، درختان از دیوار خانه ها با طراوت صبحگاهی سر می کشیدند. هوای مطبوعی در فضا همراه با عطر گلها دماغ هر آدمی را نوازش می داد، نسیم خنکی می وزید، همه سر حال و با انرژی با یاد خدا دنبال کار می رفتند.

ناگاه از سر کوچه سواری نمایان شد، قد و قواره ای بلند، لباسی زیبا، شنلی بر دوش، تبر زینی بر دست، هیبت و قدرتی فراوان، روبروی یاسر رسید.

علی با کنجکاوی نگاه کرد، دید نادر سردار بزرگ است. کناری ایستاد و سلام کرد. نادر از آن بالای اسب جواب سلام او را داد، خواست دو کلمه با این کودک قوچانی صحبت نماید، در حالی که اسب را از حرکت باز می داشت، پرسید: پسرم اسمت چیست؟

جواب داد: علی! سردار...

نادر گفت: کجا می روی؟

ـ قربان سوالتان بی مورد است، خُب صبح شنبه است، می روم مکتب!

نادر قدری اخم ها را در هم کشید، خواست با سوالی دیگر جبران کند؛ گفت: خُب، حالا چه زیر بغل داری؟

ـ سردار این سوالتان نیز بی جاست! مگر نمی بینید قرآن مجید است، همه مردم مسلمان این کتاب را از روی جلد نیز می شناسند...!

نادر چهره در هم کشید و باز برای جبران سوال دوم گفت: خُب، حالا تا کجا خوانده ای؟

ـ این شد سوال خوب! تا آیه "انّا فَتَحنا لَکَ فَتحا مُبینا" خوانده ام.

نادر که در سر هوای لشکرکشی به هند را داشت با شنیدن این آیه که نشانه فتح و پیروزی آشکاری بود، آن را به فال نیک گرفت و چهره اش باز و متبسّم شد، دست در جیب نمود و سکه ای طلا بیرون آورد، آن را در دست قدری سبک و سنگین کرد و به طرف علی پرتاب کرد، علی در هوا آنرا قاپید، قدری به آن نگاه کرد، بالا و پائین انداخت.

نادر گفت: طلاست!

ـ می دانم سردار ولی نمی خواهم، سکه ات را بگیر.

نادر با تعجب گفت: ببر بده به مادرت.

ـ مادرم کتکم می زند که این سکه را از کجا آوردی، باعث درد سرم می شود، به او چه بگویم؟!

/ بگو سردار ایران نادر افشار به من داده است!

ـ سردار مادرم قبول نمی کند!

/ آخر چرا؟

ـ سردار مادرم خواهد گفت: دروغگو؛ نادر سردار ایران اگر به کسی سکه بدهد یکدانه نمی دهد، اصلا قابل قبول نیست، بلکه یک مشت سکه می دهد.

نادر از حاضر جوابی و ظرافت و نکته دانی کودک قاه قاه خندید و در حالی که سر تکان می داد دست در جیب نمود، همه سکه های موجود را در دست علی خالی کرد تا مادرش قبول کند و او را نیازارد و در حالیکه به اسبش هِی می زد از سنگفرش کوچه گذشت. هنوز صدای پای اسب شنیده می شد که علی با دست پر به خانه بر میگشت، تا هدیه سردار را تحویل مادر داده و با عجله برای رسیدن به جلسه درس به مکتب برگردد.

این داستانی بود که معلم انشامون هر سال برامون می خوند و بعد کارش رو ادامه  میداد...!

 

[1ـ بازم به کَرَم و مَرام نادر، الان که آدم محمود و از دور هم نمی بینه چه برسه به اینکه از دستش سکه هم بگیره، حالا نه یه مُشت، فقط یه دونه؛ نه طلا، یه سکه 25 تومنی...!

نه می خوایم ببینیمتون، نه سکه میخوایم ازتون، نه هیچی...!

فقط میخوایم همه تلاش کنیم که این شعارها به زودیِ زود تبدیل به شعوری عاری از شعار گردد.

به امید آن روز چشم انتظار می نشینیم...!

 

2ـ ... همیشه بهم میگه آدم بهترین چیزها رو باید یاد بگیره و استفاده کنه، حتّی از بدترین آدما...!

 

3ـ این روزا اگه شب تا صبح، صبح تا شب، برا آدم قرآن بخونن و تازه بشینن یه سالَم برامون تفسیر کنن، (اصلا قرآن نه، اگه بشینن واسه آدم چهار تا حرف حق بزنن)، آخرم همه یافته هامون رو میذاریم توی جیب مون، بعدم لباسمون می افته توی ماشین لباس شوئی و همه محتویات جیب مون خمیر میشه و ...!

اما بعضی وقتا کلام کوتاه یه کودک آنچنان روی یه آدم گنده اثر میذاره که ...!

 

4ـ ....!

 

5ـ تمام]




کلمات کلیدی :