پا به پا با کویر 3
ادامه قسمت قبل...!!!
ساعت 17 بود که بالاخره رسیدیم. خیلی با صفا بود. نمیدونم چه جوری از حال و هواش بگم براتون که با من هم حس بشین ولی انصافا که با یه طبیعت دست نخورده و ناب رو به رو بودیم. وقتی من رسیدم امیر و راهنما رسیده بودن اما دوقلوها و بابا اینا همچنان در تلاش بودن. خیلی تشنه شده بودم راهنما بهم گفت برو پست اون تپه یه چشمه هست توی یه غارک(غارک که میگم نه غار کوچیک ها، از کوچیکم گذشته بود) اونجا میتونی آب بخوری. خودم که تنها میترسیدم برم واقعا یه خوفی داره این کویر! با امیر رفتیم بسمت چشمه. دیدم که به سوراخ خیلی کوچیکه که باید سینه خیز برم اون تو و آب بخورم ولی کو آب؟ به اندازه یه لیوان کوچیک آب اون تو بود. فکر کردم راهنما گذاشتتم سر کار. برگشتم پایین و رفتم داخل بنایی که میگفتن جرجیس پیامبر اونجاست. خوبیش این بود که تنها بودم. زیارتم تنهاییش باحالتر از دسته جمعیشه! حال خوبی داشتم. فضا برام جدید بود. شاید ظاهرش خیلی معمولی بنظر میومد ولی حالی که داده بود بهم زیاد معمولی نبود شاید یه کمی هم غیر معمولی و عجیب بود. توی بنا یه ضریح خیلی قدیمی بود؛ فقط یه نفر میتونست که دورش بگرده!!! توی اتاقکه برق نبود و خیلی تاریک بود. نشستم و کلی با هم حرف زدیم. داشتم کانکت میشدم که بابا اینا اومدن و دی سی شدم. هنوز آب نخورده بودم خیلی گرم بود. شاید این تشنگی که نمیذاشت که حواسم به خودم و فضایی باشه که توش بودم. بابا رفت و به راهنما گفت که بچههای تیم کوهنوردی و صخره نوردی بیارجمند! خیلی تشنهان. راهنما بابا رو برد سر همون چشمه. بیچاره خودش سینه خیر رفت تو و لیوان لیوان برامون آب آورد. میگفت اینجا فقط به اندازه یه لیوان آب جمع میشه. هر لیوانی که آب میکرد و میداد به ما کلی باید صبر میکرد تا دوباره آب بجوشه و ...! هنوزم از اینکه باتری دوربین کم اومده بود خیلی حرص میخورم. بالاخره بعد از انجام اعمال مربوطه بسمت پایین سرازیر شدیم. این بار دیگه دوقلوها جلو افتاده بودن. خب سنگینتر بود و جاذبه راحتتر میکشیدشون پایین. منم که پشت سر همه میرفتم پایین. نیم ساعته رسیدم پای کوه. حالا تو راه چی گذشت بر همه به کنار!!! بازم راهنما و راننده باوفا بساط چای و هندونه و خربزه پهن کردن و بعد از صرف عصرانه دوباره برگشتیم بسمت بیارجمند.
بقیه اش برا فردا شب...!
کلمات کلیدی :