دلم گرفته...!
دلم گرفته
به هر طرف که میروم، سنگهای خاطراتش را به سویم پرتاب میکند.
چراغهای کوچه دلم هر لحظه تاریک و تاریکتر میشوند
همهی راههای آرزوها را به رویم بستهاند
دستان نیازمندم را به سوی آسمان دلش دراز کردهام
اما چه کنم که آسمان دلش را ابرهای تیره و خشمگین نفرت فراگرفته
و مرا از پرتوهای دلانگیز مهرش بی نصیب کردهاند
پاهایم هر چه پیش میروم، سستتر و سستتر میشوند
چشمانم را به طریق هستی آتیاش دوختهام
انگشتانم دیگر به سویش اشاره نمیکنند
زبانم از هر کلامی سیر است
و کلید فقل دهانم در بیابان قصور و ندامتم مفقود شده
بیابان پر از خار و خاک است
هر که میبینم خار است و خاک
از کلید خبری نیست
کاش تنها کلیدم بود که گم شده بود
دریغ دریغ دریغ
که خودم را
هستیام را
روحم را
دلم را
همه را
گم کردهام
خدایا کجا بیابم گم شدههایم را؟!
بانگی عجیب به گوش میرسد
چه میگوید؟!
"پرواز را به خاطر بسپار؟
پرنده مردنی است؟"
فقط گوش میکنم و میخندم
پرواز...
به خاطر بسپار...
پرنده...
مردنی...
واقعا خندهدار است
نمیدانم کیست
ولی هر که هست سعی دارد دلداری دهد مرا
بیچاره نمیداند که دیگر ...
بگذریم...!
سالها پرسیدم از خود کیستم؟
آتشم، شورم، شرارم چیستم؟
خدای من؛
میخواهم آتشی بسازم در زمهریر سوزان و سنگین زمستان حیاتم
و بسوزانم هیزمهای کینه و دلسردی را در سردترین اعماق درونم
و رقص شعلههای سرخ آگاهی را به نظاره نشینم
و بسوزم در آتش جنونم
و نماند از من جز خاکستری
. . .
کلمات کلیدی :