از دفتر خاطرات یک الاغ(قسمت ماقبل ششم!!!)
دهانه به دهانم زدند و چیزی قید مانند بر پشتم نهادند و کشیش پیر بر من سوار شد و از در طویله بیرون آمد فردا شروع به دویدن کردم و طوری چالاک حرکت میکردم که نزدیک بود پیر مرد را به زمین بزنم.
در بازار عنان مرا کشیدند، معلوم شد این محل خود فروشی اوست. مردم از اطراف به او احترام کرده کلاه برداشتند و او به حساب آنها را تقدیس میکرد. ولی آهسته آهسته به طوری که من حرفش را میشنیدم به آنها ناسزا میگفت و دشنام میداد. و ضمنا از حماقت آنها مسرتی داشت. در این هنگام یکی از رفقای من از آنجا میگذشت همینکه مرا در زیر پای آن رییس روحانی دید، نهیقی برآورد من نیز در جواب لبخندی زده صدایی کرده گفتم:"بد جایی ندارم و خوب وسیله تجربه و تفریحی پیدا کردهام."
باری از خم کوچه، آنجا که تردد عابران کمتر بود، زنی پیدا شد و جلوی کشیش آمده دستش را بوسید و با نهایت ادب گفت:"پدر بزرگواری! استدعای من این است که برای سلامت فرزند نو رسیده من دعایی کنید تا شاید از برکت انفاس قدسیه شما از گزند حوادث مصون باشد و ضمنا در خواست میکنم این وجه مختصر را به محتاجانی که میشناسید انفاق کنید " در دنبال این سخن کیسهای در دست کشیش نهاد. پیرمرد کیسه را گرفت و گفت:"سلامت باشی فرزند!خداوند طفلت را در پناه خویش بگیرد.
همین که زن از پهلوی ما دور شد، کشیش آهسته گفت:
((آری، به جان خودت که پول تورا به فقرا خواهم داد، الساعه آن را در میکده به مینایی از باده ی ارغوانی معاوضه خواهم نمود وامشب به سلامت توو سایر احمق های شهر به سر خواهم کشید.))
دانستم که این پیشوای روحانی، ظاهری آراسته ومتقی وباطنی پر گناه دارد. مدتی نگذشت که به تحقیق معلومم شد یکی ازبندگان خبیث و مجرم خداوند است وازاین جهت مصمم شدم روزی اگر بشود اوراچنان که هست به مردم معرفی کنم.تا کمتر فریب آراستگی اشخاص را بخورند.
منتظر بقیه داستان باشید!
کلمات کلیدی :