سپندار مزگان مبارک!
تقدیم به سینه سرخ مهربان!
کلمات کلیدی :
برای یه مدتی و بنا به دلایلی فعلا خداحافظ همین حالا تا بعد.
شاید یه خداحافظی طولانی شایدم کوتاه و چند روزه!!!
همه شب در غم آنم که چه زاید روزم
روزم آید چو ز در از غم شب میسوزم
همچو صبحم، نه لب از خنده جدا لیک چو شب
تیرگیها به دل غم زده میاندوزم
همه میپرسند چیست در زمزمه مبهم آب
چیست در همهمهی دلکش باد
چیست در بازی آن ابر سپید
روی این آبی آرام بلند
که تو را میبرد اینگونه به ژرفای خیال
جای مهتاب یه تاریکی شبها تو بتاب
من فدای تو، به جای همه گلها تو بخند
من همین یک نفس از جرعه جانم باقیست
آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش!
همواره کلام نغز و دلنشیناش آن چنان دگرگونم میکند که گاهی تشنهی چشمهی پنهان روحش میشوم، گوشهایم تشنهی شنیدن صدای دانش دلش میشود، دوست دارم با انگشتانم تن رؤیاهایش را لمس کنم، میکوشم تا گنج ژرفای بیپایانش را در برابر چشمان خود پدیدار گردانم، روح شکفتهاش را که بسان نیلوفر آبی گلبرگهای بیشمار دارد، حس کنم و ...!
امّا این بار نجوای دلش به گونهای خاص و عجیب تکانم داده، دوست دارم درد دلش را با ابوالفضل العباس برای همه بخوانم. واقعا خواندنی، موثر و تأمل برانگیز است. پیشنهاد من به شما همراه مهربان اینست که نامهی حسام را به عباس بن علی بن ابی طالب بخوانید، شاید حال مرا پس از مطالعه درک کنید!
مطمئن باشید موثر و ماندگار خواهد بود در اذهان شما!
دوست دارم حال شما را بعد از خواندن نوشته حسام برایم بگوئید باشد که اینگونه احوال زیبای شما نیز مرا بتکاند!!!
یاعلی
بی سرزمین تر از باد
دل آسمان خون چکان شد از این غم
زمین یکسر آتشفشان شد از این غم
نه فرصت که پیراهن تو ببویم
نه مرهم که بر دل گذارم
نه مهلت که در ماتم تو بمویم
نه رخصت که شیون برآرم
ببین پست سر مانده بر جا خیمهها همه خاکستر و خون
ببین پیش رو مانده تنها کاروان اسیران محزون
مران کاروان یک دم بمان دیگر مزن زنگ خزان را
که گم کردهام در دشت غم آیینه خون خدا را
کجا رفتی ای آبروی دو عالم، نگین سلیمان به حلقه خاتم
پس از تو خدا را چه چاره کنم؟
ز زخم تن تو به ریگ بیابان، ز داغ دل خود به آتش سوزان
ز غم شکوه با سنگ خاره کنم!
تو با رفتنت با رخی گلگون
من و تا قیامت دلی پر خون
مران کاروان یک دم بمان دیگر مزن زنگ خزان را
که گم کردهام در دشت غم آیینه خون خدا را