سلام خدا !
به تو سلام میدهم و با تو سخن میگویم، امّا چگونه با تو حرف بزنم، در حالی که به گفتههایت پشت کردهام.
چگونه در اقیانوس عشقت غوطه خوردم در حالی که در قلب کویرم؟
چگونه شمیم با تو بودن را استشمام کنم در حالی که در مزبلهی مادیّات جان میسپارم؟
حال قلبم در کلام نمیگنجد و سخن از بیان درونم عاجز است. دلم شه پر عشق در آورد و قاف تا قاف جهان را گشت ولی دلپذیرتر از قلّهی قاف تو جایی نیافت.
دل رفت و دید و عاشق شد، امّا تن نمیرود، میرنجاند و میآزارد، خدایا یاریام کن.
معشوقا! عطشان عطشه عشقت بر درخت وجودم غوغا میکند، سیرابش کن.
خدایا؛ جاودان آتش بان آتش عشقت در وجودم باش، ضجّهی عاجزانهام را بشنو و روحم را، که از فرط خستگی از انتظار دیدارت، سر به دیوار تن میکوبد، عروج مژده ده!!!
کلمات کلیدی :