سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روزی همین روزمرگی ها نیز برایمان دلچسب خواهد شد...!

ارسال‌کننده : بی سرزمین تر از باد ... در : 89/2/11 4:18 عصر





تمام طول مسیر به خوابایی که دیشب
دیده بودم فکر میکردم


خوابای وحشتناک


خواب معلم عربی دبیرستانم که خیلی
ام دوستش داشتم و دارم


خواب اوستا و زن اوستا و داداشاش


خواب محمد و بابام که ...


توی همین فکرا بودم که سر و صدای
بچه مدرسه ای ها  چرتم رو پاره کرد!


این ور اون ورم رو که نگاه کردم
فهمیدم روبروی پنجره های یه مدرسه پسرونه ام.


ظهر بود، صدای اذان پسر بچه هم از
توی مدرسه میومد


پیچیدم بسمت کوچه مون که دیدم
حدود بیست سی تا پسر بچه ها سرشون رو از پنجره نمازخونه کردن بیرون و با چه ذوق و
شوقی توی کوچه رو نگاه میکنن


نگاهاشون اینو میگفت که انگار


چند روزه یه جایی حبس شون کردن و
اصلا بیرون نیومدن


نگاه شون به عابرا


به ماشینها


به گربه ها و یاکریما توی پیاده
روها


به سرویس های مدرسه دخترونه
روبروشون


به راننده ها که دارن از درختای
کنار مدرسه توت می خورن


به وانت پر از هندونه و فروشنده اش


به من که از اون ور خیابون
نگاهشون میکردم


...


نگاهشون به آدم خیلی چیزا رو
گوشزد میکرد


.


.


.


اینا که همین 5 ساعت پیش از خونه
اومدن بیرون و رفتن مدرسه


همشون هم میدونن که کمتر از 3
ساعت دیگه هم برمیگردن خونه هاشون


و تا 2،3 ساعت دیگه خودشون هم
میشن قسمتی از همین منظره ها


پس چرا از پشت پنجره های نمازخونه
مدرسه شون، کوچه وخیابون و آدمها انقد براشون تازگی داشت؟!


چرا انقد نگاه کردن به بیرون و از
سر و کول هم بالا رفتن برای اینکه بتونن بیرون رو ببینن براشون شادی آور و هیجان
انگیز بود؟!



***


بعضی وقتا توی مدرسه ای و بیرون
برات دست نیافتنیه


بعضی وقتا هم، بیرونی و مدرسه
برات افسانه میشه


چه خوب که از امروزمون به امید
دست یافتن به فردایی سبز لذت ببریم


که نه چیزی برامون دست نیافتنی
بشه


نه افسانه




کلمات کلیدی :