سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پا به پا با کویر 4

ارسال‌کننده : بی سرزمین تر از باد ... در : 86/5/31 2:30 عصر


حدودا ساعت 21 بود که رسیدیم بیارجمند. من که تا رسیدم با آبجیش( "ش" همون امیره دیگه، یادتون رفت به این زودی؟!) پریدیم تو حموم برای نظافت! بعد از شام هم بابا خاموشی زد و سربازا همه رفتن تو جاشون. صب زود باید دوباره می‌رفتیم بسمت شاهرود و روستای رویان. من و دوقلوها و امیر و آبجیش اصلا خوابمون نمی‌برد. انقد حرف زدیم که صدای همه در اومده بود. آخرش دیگه مجبور شدیم مسابقه بذاریم که هر کی بیشتر تونست چشماشو ببنده اون برنده است. آخرم نفهمیدیم کی برنده شد کی بازنده. خودمون خودمونو گذاشتیم سر کار خلاصه. صب ساعت 6 با مشت و لگد بیدارمون کردن و بعد از صبونه از شهردار و راهنما و بقیه دوستان خدافظی کردیم و شهردار هم به تقلید از دست اندرکاران اردوی طهورا!!! یه بسته فرهنگی بهمون داد و ما رو سپرد به خدا! مشغول ماچ و بوسه بودیم که کریمی زنگ زد گفت دارین میاین این بابای منم بردارین بیارین تهرون. ماشین که داشت از بار و بندیل منفجر می‌شد بار و بندیل حاج مراد(بابای کریمی رو میگم) رو که دید از انفجار صرفنظر کرد. حاج مراد یه کتاب داد دست من و گفت اگه اهل مطالعه‌ای بیا این کتاب و بخون، قلم خودمه. اسم کتابش بود: عصر ظلمت. پایینشم نوشته بود: خاطرات مکتوب حاج مراد کریمی از زندگی و شهادت شهید نواب صفوی. حاج مراد کجا و پسرش کجا!!!! خلاصه ساعت 10:15 بود که رسیدیم شاهرود، ناهار قرار بود بریم رویان. قبل از رویان رفتیم آرامگاه شیخ ابوالحسن خرقان. عجب جای عرفانی‌ایه (بقول پرفسور آمی سما!) بعد از خرقان هم رفتیم بسطام، آرامگاه بایزید بسطامی و امامزاده محمد(از نوادگان امام جعفر صادق). یه دوری تو شهر زدیم و ساعت 12:30 رسیدیم رویان. باید از رویان دوباره میرفتیم روستای سلیم بهرام و امیر اینا رو پیاده می‌کردیم و بعد میومدیم بطرف تهرون. نماز مغرب و عشا رو سلیم بهرام خوندیم و شام و خوردیم و ساعت 20:30 راه افتادیم بسمت تهرون. دیگه سفر حوصلمو سر برده بود. می‌خواستم برگردم تهرون. کلی کار داشتم. یکیش اینکه باید می‌رفتم مسافرمونو ببینم و بهش زیارت قبول بگم. دلم کلی براش تنگ شده بود. آخیش کلی خوشحال بودم. تو راه همش بلند بلند برا خودم تو دلم داد می‌زدم: ای جون ای جون ای جون دارم میرم به تهرون دارم میرم به تهرون...!!

از جاده هراز اومدیم. خیلی شلوغ پولوغ بود. همه هم خسته و کوفته بودیم. حاج مراد که از وقتی سوار ماشین شد خوابید تا وقتی که رسیدیم خونه. بابا هم که تخمه‌ها دیگه چاره کارش نبود چند جا می‌زد کنار و یه چرتی می‌زد و دوباره ادامه می‌داد. نزدیکای اذان صب بود که رسیدیم خونه.

برا من که سفر خوبی بود. امیدوارم بازم پیش بیاد که برم کویر. کویر یه چیز دیگه است واقعا. ما که فاتحه شمال و خوندیم.

به قول آقاجان خدابیامرزم:

قسمت حوالتم به خرابات می‌برد...!

به امید ....!




کلمات کلیدی :