اين متن عالي هست كه بانوشتارت اين داستان ساده رو مهيج و خواندني
كردي
اهل انتقاد نيستم ولي اين ميثم كي بود
سلام دوست عزيز؛ اولا که از حضور شما در بي سرزمين تر از باد بي نهايت سپاسگزارم.
ثانيا که در پاسخ به صحبتهاي شما لازم است که بگويم:
بنظر من اگر فرد مورد بحث، علاقهاي به چنين پوششي نداشته، اين امکان را داشته که با سرپرست خود اعم از پدر يا مادرش در ميان گذارد و با آنها مشورت کند. حتي اگه اين امکان را هم نداشته يا اين کار را انجام داده و والدين مخالفت کردند، ديگر بايد بپذيرد که اين پوشش را برگزيند. يا بايد در مقابل حرف والدين مقاومت ميکرده و اين پوشش را کنار ميگذاشت؛ يا حال که نتوانسته آنها را متقاعد کند بايد اين را به خود بقبولاند که بايد از اين پوشش استفاده کند.
بنظر من توي زندگي بعضي موقعها يه مسائلي پيش مياد که بايد عليرغم ميل باطنيمون آنها را بپذيريم. يعني اصلا نمي تونيم باهاش مقابله کنيم. اين آدم هم بايد بپذيرد که حتي اگه علاقهاي هم ندارد اما بخاطر حرف پدر و مادرش اين چند صباح را هم خواسته هاي آنها را عملي کند. نه اينکه دوگانه عمل کند و بذر نفاق را در خود تقويت کند و رشد دهد. اين حقيقتي است که او بايد قبول کند نه اينکه با نفاق در جامعهاش حضور داشته باشه. اينجوري حتي به پدر و مادرش هم خيانت کرده. لذا به شما پيشنهاد ميکنم که حالتون از اين پدر و مادر بهم نخوره چون اونا يه عقايدي دارن که از نظر خودشون بهش پايبندند. اما اون دختر دوچهره هيچ هويت ثابتي نداره و هر جايي يه جور ظاهر ميشه . از نظر من اون والدين مستبد بسيار شريف تر از دختر منافقشون هستند.
سلام
نمي دونم چي بايد بگم ...
مطلبت رو خوندم خواستم نظر بدم ...
كمي مكث كردم ...
ليست دوستانت رو ديدم از نظر دادن پشيمون شدم...
باز هم نرفتم ...
رفتم تو صفحه ژارسي يار .. دوستانت رو اونحا ديدم...
موندم كه چي بگم...
حالا واقعا نمي دونم چي بايد بگم....
اگر خواستي بيا بيشتر با هم صحبت كنيم ... بدم نمياد بدونم چي باعث شده كه اين ها دور هم جمع بشوند..
موفق و مويد باشي
يا حق