سفارش تبلیغ
صبا ویژن

وداعی موقت با کوهستان مهربان!

ارسال‌کننده : بی سرزمین تر از باد ... در : 85/6/30 10:39 عصر

این اواخر دیگه به جز خودم و شروع کلاسهای دانشکده و کوهستان به هیچی فکر نمی‌کنم. از طرفی به خودم فکر می‌کنم که تکالیف تابستانی‌ام(کارای دکتر عبداللهی عزیز) رو هنوز تموم نکردم، از طرف دیگه کلی خوشحالم که بعد از سه ماه آزگار دوباره می‌خوام برم سر کلاس درس و دوباره جلسات مرکز شروع میشه، دوباره نشست مطالعاتی‌مون با بچه‌ها برگزار میشه و ... ، و از یه طرف دیگه هم ناراحتم که باید از کوهستان عزیز برای مدتی فاصله بگیرم؛ دیگه نمی‌تونم در مسیر دل‌انگیز کوهستانم گام بردارم و با او به مقصدم برسم. خدا را سپاس می‌گویم که شروع کلاسهایم در دانشگاه مصادف شد با پایان حضورم در کوهستان و همراهی‌ام با او. کوهستان مهربان و محبوبم، تنها امید من آن است که در دورانی که پوشش برفی‌ات جای خود را به سبزه‌ها و شکوفه‌های بهاری می‌دهد، بر روی صخره‌های استوار و مستحکمت قدم بزنم و به همراه تو به مسیر یکتایی که برگزیده‌ام، نائل آیم. امیدوارم که مشغولیات فکری‌ام در دانشگاه کمی از اندیشیدن به کوهستان حیاتم بکاهد.

یاعلی ....... بی سرزمین تر از باد  




کلمات کلیدی :

الهی!!!

ارسال‌کننده : بی سرزمین تر از باد ... در : 85/6/26 4:22 عصر

الهی؛

خلق تو شکر نعمت‌های تو کنند،

من شکر بودن تو کنم،

نعمت بودن توست.




کلمات کلیدی :

ایمیلی که جوابش رو چند روز قبل خونده بودید.

ارسال‌کننده : بی سرزمین تر از باد ... در : 85/6/26 12:15 صبح

نظر به اینکه م.ح ناراحت شدند، چرا که بنده‌ی حقیر بدون اینکه ایمیل ایشان را روی وبلاگ خود قرار دهم، بدون مقدمه تنها جواب خودم را به ایمیل مذکور در وبلاگ گذاشتم، لذا برای رفع سوء تفاهمات پیش آمده ایمیل ایشان را هم می‌گذارم تا دوستان بدانند که پاسخ من در قبال چنین متنی بوده است. از دوستانی هم که کامنت گذاشتند، خواهشمندم که یکبار دیگر بعد از مطالعه متن زیر هم نظر خود را ارائه دهند چون گویا سوء برداشت هم شده و بنده موجب رنجش خاطر این دوست گرامی نیز شدم. به همین منظور مرا برای رفع چنین دل‌آرزدگی‌هایی یاری کنید !

یاعلی ....... بی سرزمین تر از باد

 

به نام خدا

خیلی وقته که دیگه هر روز نمی‌آیم تو اینترنت و خیلی وقته که دیگه وبلاگ‌ها رو نگاه نمی‌کنم.

اما دیروز تعطیلات پانزده روزه‌ی مدرسه شروع شد. من هم اومدم یک متنی رو که در تاریخ 18/5  روی وبلاگت نوشته بودی( و من هم چون وقت نداشتم صفحه‌ی وبلاگت رو روی کامپیوتر save  کردم.) شروع کردم به خوندن.

اگر وقتش را داری برو یک نگاهی به آن متن بکن و بعد متن مرا بخوان:

بزرگترین ساعت جهان، بزرگ‌ترین شهر‌بازی خاور‌میانه و ...

اینها را نمی‌سازند تا تو به آن ببالی . این ها را دلیل بر خلاقیت افراد معدودی می‌دانند که خالق آن آثار  هستند. شاید آن‌ها به این کاری که کردند ببالند ، اینها را نساختند تا تو به آن ببالی.

مانند بعضی از افراد دست گذاشتی روی یک ساعتی که در نوع خودش زیباست، و می‌گویی اینها را می‌سازند تا من و تو به عنوان ایرانی به آن‌ها ببالیم. ( مانند بعضی‌ها که به همه چیز ایراد می‌گیرند و زمانی خودت مخالف آن‌ها بودی.) و انتظار داری که این ساعت یک پیامی از ایران داشته باشه. (خوب شد از چمن‌های اطرافش این انتظار رو نداری)

بعدش هم گفتی:

  تهران،آلوده‌ترین شهر دنیا؛ تهران، بیشترین تعداد عمل زیبایی بینی و ...

اینها را هم دلیل بر عقب‌ماندگی دانستی. و از ما خواستی یه کمی به اون ور تر از خودمون نگاه کنیم، تا بفهمیم چقدر عقبیم . یک سؤال داشتم : یه کمی اون ور تر تقریبا کجا میشه ؟ اگر می‌خواهی با نگاه کردن به اون‌ها( که یه کمی اونور‌ترمون هستند) به دیگران طعم شکوفایی یا پیشروی را بچشانی کاملا در اشتباهی.

اگر در خیابان‌های تهران راه می‌روی و حالت از چیزهایی که می‌بینی به هم می‌خورد؛ یه کمی اون ور تر( که ایران را در مقابل آن‌ها عقب مانده میدانی) حتی نمی‌توانی در خیابان‌هایش راه بروی.

انتظار داشتم کمی منصف می بودی و از افتخارات هم کمی می‌گفتی.

و بعدش هم گفتی:

واقعاً نیاز به انقلابی دوباره داریم؛  وگر نه  حالا حالاها در همین مقام والا! درجا خواهیم زد!!!

اولا خیلی خیلی برایت متأسّف شدم . و برای خودم هم متأسّف شدم زیرا این جمله را از کسی می‌دیدم که خانواده‌اش را می‌شناسم و از محیطی که در آن زندگی کرده تا حدودی آگاهم. و می‌دانم که پدر و مادرش در این انقلاب سهیم بوده‌اند. (حال من چه انتظاری از مردم دیگر داشته باشم.)

برای خودم متاسف هستم؛ زیرا تا به حال هر انتقادی نسبت به این حکومت را از طرف شما و بقیه‌ی فامیل می‌شنیدم، با خود می‌گفتم که اینها دلسوز این حکومت‌اند و این انتقادها حتما از سر دلسوزی است.

وقتی این جمله را خواندم برایت متاسف شدم که تو بجای این که به اصلاح این حکومت فکر کنی به براندازی آن فکر می‌کنی و به انقلابی جدید یا همان پاک کردن صورت مسئله.

آیا این انقلاب که بهای سنگینش عزیزانی چون رجایی، بهشتی، طالقانی، شریعتی، مطهری و صدها هزار شهید دیگر بوده‌اند ، ارزش براندازی را دارد، یا این که همه‌ی آن‌ها را فراموش کنیم و به انقلابی دوباره بیاندیشیم ؟

من خود از اینکه بعضی‌ها خون این عزیزان را زیر پای گذاشتند و به نام آن‌ها  هر کاری می‌کنند بسیار متاسفم و گاه گاهی از این درد بر خود می‌پیچم و شاید تا مرز گریه پیش می‌روم.

من با خیلی( خیلی) از کارهای این حکومت مخالفم؛

اما هیچ گاه به براندازی آن نمی‌اندیشم. به اصلاح آن می‌اندیشم هر چند می‌دانم که اصلاح آن کاری بس دشوار است ولی می‌دانم هیچ کاری غیر ممکن نیست.

این را ننوشتم تا تو را متحول کنم و شاید هم این‌ها تحجر‌آمیز باشد و به نظرت کار از این حرف‌ها گذشته باشد.

من فقط این را نوشتم چون از خواندن آن جمله‌ی آخر(انقلاب دوباره) به شدت نا راحت و متاسف شدم . شاید بهتر بود این‌ها را نمی‌نوشتم و باز هم به خود می‌گفتم تمام این‌ها از سر دلسوزی است ولی جمله آخر متن تو مجالی برای این تصور خام و بچه‌گانه نگذاشت.




کلمات کلیدی :

در جواب به یک قاضی عجول!!!

ارسال‌کننده : بی سرزمین تر از باد ... در : 85/6/23 2:17 عصر

شاید دو هفته شده باشه که ایمیل‌ات رو خوندم. همون روزی که برای اوّلین بار خوندمش، خواستم جوابت رو بدم امّا خیلی فکر کردم. اوّلش به این نتیجه رسیدم که اصلا جوابی بهت ندم چون از تو دیگه این توقع نمی‌رفت امّا بیشتر که فکر کردم دیدم تا جوابت رو ندم، ذهنم مشغوله. خلاصه سرت رو درد نیارم؛ بالاخره یه تصمیم کبری گرفتم و شروع کردم به نوشتن:

شاید هیچ کس ندونه که من چقدر به میهنم عشق می‌ورزم، حتّی بخاطر وطنم چندین بار با نزدیک‌ترین دوستانم و حتّی بهترین اساتیدم تا پای جدایی و دعوا پیش رفتم. حالا نمی‌خوام بشینم واست بگم که چقدر ایرانم رو دوست دارم، همین که خودم می‌دونم برام بسّه.

بریم سر اصل مطلب:

قبل از اینکه درباره‌ی پست"بزرگترین شهربازی خاورمیانه"ام که مورد اصلی بحثم است، چیزی بگم، باید به تو و خیلی از افرادی که شاید خودت هم بشناسیشون اینو بگم که شما فقط برای اینکه در عقاید و موقعیت شخصی من جستجویی داشته باشید، به مطالعه‌ی مطالب وبلاگ من می‌پردازید. دائما می‌خونید تا ببینید این آدم به قول بچّه‌ها عجیب غریب چه جور عقایدی داره یا اصلا کجا میره، چی می‌نویسه، با کی میره، چرا میره، چرا نمیره و خیلی سوالهایی که براتون پیش میاد و در اولین دیدارتون یه همچین سوالایی ازم می‌پرسید: که فلانی! منظورت از فلان مطلب چی بود؟ برا چی اینو نوشتی؟! ..... نمی‌خوام بگم نپرسید ولی اینو خیلی وقته که دوست داشتم به یه بهانه‌ای بگم و حالا فرصت خوبیه که بگم شاید بهتر باشه همه‌ی شما قبل از اینکه به نویسنده‌ی مطلبی متمرکز شوید به نوشته‌ای که پیش رو دارید بیندیشید نه اینکه که فقط مطلب را با این انگیزه بخونید که بفهمید فلانی در چه حاله، چه می‌کنه، کجا میره و کجا میاد.... شاید نتونم منظورم رو بفهمونم ولی امیدوارم اگه متوجّه منظورم شدید، روزی این را عملی کنید که: اگر روزی تصمیم به خواندن کتابی داشتید، به نویسنده کتاب مورد نظر نگاه نکنید بلکه به آنچه به صورت مکتوب درآورده توجه کنید. در واقع ببینید که در کتاب چه نوشته شده نه کتاب را چه کسی نوشته. شاید همه‌تون همه‌ی این حرفای منو رد کنید و زیر بار این حرفا نرید امّا شک ندارم همه‌ی شما تا حدودی با این هدف به مطالعه‌ی وبلاگ بنده می‌پردازید! ! ! شاید اگر با چنین دیدی مطلب رو می‌خوندی اینطور قضاوت نمی‌کردی.

خب حالا در مورد اون مطلب گه همه‌ی اینا زیر سر اونه باید بگم که: شاید خودت هم تجربه کرده باشی که اگه یه چیزی رو با زحمت خودت ساخته باشی و اقلا در سطح اقوام و آشنایان یه چیز تکی باشه، سعی می‌کنی حاصل تلاشت رو به اطرافیانت نشون بدی و به قول خودم و خودت بهش ببالی و خلاصه یه جوری زحماتی که کشیدی رو به بقیه هم گوشزد کنی! یا مثلا وقتی یه دونده رکود می‌شکونه، بالاخره به مقامی که کسب کرده می‌باله و افتخار می‌کنه. همه‌ی این مثالها رو برای این زدم که بهت بگم خالق خلاّق مثلا بزرگترین ساعت جهان، بالاخره با توجه به زحمتی که برای خلق اثرش داشته، دوست داره که اثرش معرّفی بشه و شاید از این طریق به خود بباله که او هم برای وطنش افتخارآفرین بوده. اصلا درست نیست که فکر کنیم افتخار کردن و به خود بالیدن آن هم در سطح ملّی ناصحیح است و لفظی نا مناسب است.

در مورد بزرگتری ساعت جهان هم لازمه که بگم: اصلا هم ساعت در نوع خودش زیبا نیست، شاید ساعتی که تا قبل از این بزرگترین ساعت جهان بوده را ندیده باشی؛ با این که از ساعت مذکور کوچکتره امّا از زیبایی و عظمتی برخوردار است که این ساعت غول‌پیکر اصلا دیگه به چشم نمیاد!

من میهنم را دوست دارم و اگر روزی از مسائل و مواردی که در آن است ایراد گرفتم، به این معنی نیست که می‌خواهم من نیز بسان همان‌هایی که گفته بودی مملکتم را زیر سوال ببرم. شاید اگر خود نقایص خود را دریابیم و زودتر در جهت رفع آنها برآئیم، دیگر مجالی برای دیگران نماند که ایران عزیزمان را مورد هجوم ایرادات و وصله‌های الکی قرار دهند. یادت باشه که آئینه هم تا در مقابلش بایستی، نقص‌هایت را متذّکر می‌شود تا در مواجهه با دیگران بی عیب و نقص باشی. خلاصه اینکه عشق و علاقه من به ایران موجب می‌شود که گاهی از مشکلاتی که در آن غوطه‌ور است، حرف می‌زنم. ضمنا باز هم در مورد اون ساعت بزرگ باید بگم که منظور من از اینکه باید پیامی از ایران در آن باشد، این بوده که حالا که بزرگترین ساعت جهان را ساخته‌ایم و انقدر بهش می‌بالیم، پس کاری کنیم که هر کس در هر جای جهان که این ساعت را می‌بیند، نمادی از ایران عزیز را نیز در کنار آن نظاره کند. فکر می‌کنم خیلی تند و با عجله قضاوت کردی.

در مورد تهران؛ آلوده‌ترین شهر جهان و بیشترین متقاضی عمل زیبایی بینی:

من اصلا یادم نمیاد که گفته باشم اینها دلیل بر عقب‌ماندگی ایرانه. اصلا بعید می‌دونم که از لفظ عقب مانده استفاده کرده باشم!

گفته بودی: اگر می‌خواهی با نگاه کردن به اون‌ها(که یه کمی اون‌ورترمون هستند) به دیگران طعم شکوفایی یا پیشروی را بچشانی کاملا در اشتباهی.

خب لازمه بگم که اولا، از اینکه اشتباهات بنده رو متذکر می‌شی هم ممنونم و هم خوشحال. ثانیا، من با این جملات اصلا قصدم این نبوده که به دیگران طعم شکوفایی و پیشرفت را بچشانم. اصلا چنین چیزی از من برنمیاد! ثالثا، مگه چه اشکالی داره که حتّی با مشاهده‌ی پیشرفت‌ها و توفیقات کشوری مثل آمریکا، کمی به خودمون بیائیم و ما هم در جهت ترقّی و کمال میهن‌مان گام برداریم؟! شاید بهتر بود کمی چندبعدی‌تر قضاوت می‌کردی و حرف می‌زدی!

نمی‌دونی کدوم حرفم باعث شده که بگی: انتظار داشتم کمی منصف می‌بودی و از افتخارات هم کمی می‌گفتی. خیلی خیلی برایت متأسّف شدم و برای خودم هم متاسف شدم. زیرا این جمله را از کسی می‌دیدم که خانواده‌اش را می‌شناسم و از محیطی که در آن زندگی کرده تا حدودی آگاهم و می‌دانم که پدر و مادرش در این انقلاب سهیم بوده‌اند.( حال من چه انتظاری از مردم دیگر داشته باشم؟)

باید بگم که منم برای خودم متأسّف شدم که چرا یکی از نزدیکترین نزدیکانم باید در مرود من اینگونه بیندیشد و این چنین برداشت کند!!!

شاید بهتر بود قبل از اینکه انقدر عجولانه قضاوت کنی، می‌پرسیدی که منظور من از انقلاب دوباره چی بوده! شاید اون وقت دیگه اینجوری نمی‌گفتی! هیچ وقت انقلاب به این معنا نیست که حکومت کنونی را برانداز کنیم و حکومتی نوظهور را تأسیس کنیم. شاید انقلاب در قشرها و طبقات مختلف جامعه صورت بگیرد بدون آنکه حکومتی تار و مار شود. پس باز هم می‌گویم که خیلی تند رفتی پسر!

گفته بودی: وقتی این جمله را خواندم برایت متأسّف شدم که تو بجای این که به اصلاح این حکومت فکر کنی به براندازی آن فکر می‌کنی و به انقلابی جدید یا همان پاک کردن صورت مسئله. آیا این انقلاب که بهای سنگینش عزیزانی چون رجایی، بهشتی، طالقانی، شریعتی، مطهّری و صدها هزار شهید دیگر بوده‌اند، ارزش براندازی را دارد ، یا این که همه ی آن ها را فراموش کنیم و به انقلابی دوباره بیاندیشیم ؟

این جملاتت خیلی آزارم داد. البته می‌ذارم رو حساب سرعت بیش از حدّت در قضاوت! مطمئن باش اگر هر یک از ما در پی تحقق انقلابی فردی بکوشیم، بی آنکه نظامی از میان برداشته شود، خود به خود شاهد انقلابی دوباره خواهیم بود. ما قصدمان از انقلاب دوباره این نیست که .... بلکه ....!!! البته بماند که بالاخره نظام و حکومت کنونی صاحب مشکلات عدیده‌ایست و آن را هم اصلا تأیید نمی‌کنم.

خیلی برات نوشتم ولی چون طولانی شد بی‌خیالشون شدم. شاید یه کمی با عجله نوشتم و اگه از نظر املایی یا نوشتاری مشکل داشت قبلا عذرخواهی می‌کنم چون فرصت اینکه ویرایشش کنم رو ندارم.

یا علی ....... بی سرزمین تر از باد




کلمات کلیدی :

عقاید فمنیستی یک ضد فمنیست!

ارسال‌کننده : بی سرزمین تر از باد ... در : 85/6/13 9:51 عصر

با این حرفام شاید فکر کنین که یه فمنیست تمام عیارم امّا اصلا اینطور نیست. ولی وقتی یه چیزایی می‌شنوم که تا منتها‌الیه‌ام می‌سوزه حاضرم برای لحظه‌ای هم که شده با عقاید فمنیست‌ها هم جهت بشم.

قصّه از اینجا شروع میشه که :

حدودا بیست و سه چهار سالش بود که با یه خانوم بزرگتر از خودش ازدواج کرد. شوهر اولی زنه شهید شده بود و یه دخترم گذاشته بود رو دست زنش. ناصر خیلی زنش رو دوست داشت. اسم زنش سوسن بود. سوسن توی یه شرکت هواپیمایی، مهماندار پروازهای خارجی بود. روزایی که سوسن پرواز داشت و شبش برنمی‌گشت، ناصر تا برگرده گریه می‌کرد و دلتنگ بود. همش می‌گفت نکنه یه وقت هواپیمای سوسن اینا سقوط کنه و سوسنم دیگه برنگرده. خلاصه چرخ روزگار چرخید و خدا بهشون محمّدو داد. الان فکر کنم کلاس چهارم پنجم ابتدائی باشه. بعد از تولّد محمّد، سوسن دیگه سر کار نرفت. ناصرم با یه مهندس ساختمان همکاری می‌کرد. در واقع پادوی مهندسه شده بود و کارای شهرداری و بانکی و ... مهندس رو براش انجام می‌داد. چرخ روزگار همچنان می‌چرخید. مهندس، تازه کار ساخت یه ساختمون جدیدو شروع کرده بود. ناصر هم از این اداره به اون اداره، از شهرداری به فلان بانک سر می‌کشید تا کارای اوّلیه ساختمون تموم شه و کنلگ رو بزنن. توی این رفت و آمدها کارش توی یه شرکت گره خورد و بهمین خاطر مجبور شده بود که همش بره و بیاد. توی شرکت با یه خانومی آشنا شد که خیلی بهش کمک کرد و مشکلش رو خیلی سریع حل کرد. از همون جا بود که ناصر به دختره علاقمند شد. اگه اشتباه نکنم دو سال پیش بود که این ماجرا اتفاق افتاد. با هراز کلک و قایم موشک بازی با سوسن، رفت دختره رو گرفت.

همه‌ی شرایطش هم به دختره و خانواده‌اش گفت و اونا هم قبول کردن و دخترشون رو دادن به یه مردی که همزمان یه زن و یه بچّه داره.

بیچاره سوسن اصلا حریف ناصری که اوّل زندگی براش گریه می‌کرد و الان دیگه همه چی رو فراموش کرده و با یه زن دیگه است، نمیشه.

زن دومّیه از نظر ظاهری هم از ناصر سرتره و هم از سوسن. فارغ‌التحصیل رشته مدیریت بازرگانی دانشگاه تهرانم هست. اولین تجربه‌ی زندگی زناشویی مشترک رو هم قراره که با یه مرد زن دار کسب کنه. وقتی باهاش صحبت می‌کردیم و ازش پرسیدیم که چطور حاضر شده با یه مردی با همچین شرایطی ازدواج کنه، تنها دلیلش این بود که الان توی این زمونه شوهر پیدا نمیشه که. می‌گفت با اولین پیشنهاد موافقت کردم و ازدواج کردم.

بدبخت دخترا که بخاطر قحطی یه گل پسر، زن دوم بشن و زندگی رو با یه مرد زن دار شروع کنن.

بدبخت اون پدر و مادری که بخاطر نداشتن خواستگار دخترشون رو به یه مرد متأهل بسپارن.

واقعا فاجعه‌ است. حالا به حرف دکتر رفیعی رسیدم وقتی سر کلاس اصول سیاست بهم یه تیکه انداخت. من بنا به عادت همیشه سر کلاس دکتر دستم رو میذاشتم زیر چونه‌ام و به حرفای استاد گوش می‌دادم. چون تو کلاس فقط اسم منو میدونست(با توجه به اینکه سه ترم متوالی دانشجوی دکتر بودم دیگه اسمم رو یاد گرفته بود!)، همیشه هر مثالی که می‌خواست بزنه با اسم من می‌زد. خلاصه یه روز اومد که اسم منو بگه و مثالش رو بزنه، دید دستم رو گذاشتم زیر چونه‌ام؛ تا دید دست چپم انگشتره، جلوی همه دانشجوها بهم گفت: "چیه فلانی! می‌خوای بگی ازدواج کردی، دستت رو اینجوری گرفتی جلوت که همه بفهمن تو هم از تجرّد دراومدی؟ البته حقم داری. توی این دنیای وانفسا که شوهر پیدا نمیشه بایدم پز بدی. واقعاً الان دیگه دختری که شوهر کنه باید خیلی خوشحال باشه." خلاصه گذشت این جریان. الان بعد از گذشت چند ماه تازه می‌فهمم دکتر رفیعی عزیز چی می‌گفت. وقتی زن دوّمی ناصر بهمون گفت که چون خواستگار نداشته و کسی نمی‌اومده، به ناصر بله گفته، دوباره صدای استاد تو گوشم پیچید.

از روزی که از جزئیات زندگی ناصر خبر دار شدم، خیلی فکر کردم. از طرفی دلم به حال زن دومیه می‌سوخت که با این شرایط راضی به ازدواج شده بود و از طرفی هم دلم برا سوسن می‌سوخت. اصلا بیشتر برای سوسن ناراحت بودم. البته بگذریم که زیاد ازش خوشم نمیاد. ولی یه ذرّه که فکر کردم،دیدم بیچاره این زنها! هیچ تضمینی نیست که با یه مرد ازدواج کنن و تا آخر خط اون مرد باهاشون بمونه. هر لحظه باید نگران باشن که نکنه شوهره بره یه زن دیگه بگیره. تازه تا وقتی که شوهره راضی به طلاق زنش نشه، زن بیچاره باید شوهرش رو به همراه یه زن دیگه تحمّل کنه.بیچاره هر کاری می‌کنه که از ناصر جدا شه، ناصر زیر بار نمیره. حتی این حق هم نداره که حالا که شوهرش رفته یه زن دیگه گرفته. تازه باید این اراجیف شوهرش هم تحمل کنه که من اگه هم رفتم زن گرفتم خلاف شرع نکردم. و کلی توجیحاتی که باید از شوهر نازنینش بشنوه.

خلاصه حالا که فکر می‌کنم می‌فهمم اینکه تصمیم گرفتم همیشه در تجرّد بمونم زیاد هم اشتباه نیست. شک ندارم که راحتی و آسودگی که الان دارم، با ازدواج از بین میره. پس چرا خودم با دست خودم، خودم رو بدبخت کنم......!!!!!!  

 




کلمات کلیدی :

ماجراهای شیرین نقص فنی طیاره ها!!!

ارسال‌کننده : بی سرزمین تر از باد ... در : 85/6/13 9:28 عصر

تقریبا هفته‌ی پیش همین موقعا بود که میثم و مبین بسمت مالزی پرواز داشتن. مثل اینکه با تماسی که با اقدس و بتول و کاوه داشتن، گفتن که ما بندرعباس فرود اومدیم. گویا هواپیماشون طبق روال همیشه نقص فنّی پیدا کرده بوده و مجبور شدن که بندر بشینن. 5 ساعتم توی هواپیما نگهشون داشتن و بعد از 5 ساعت توی اون گرمای بندر، پیاده‌شون کردن و ولشون کردن یه جایی که نود درصد مسافرها ایستاده منتظر حرکت هواپیمای ناقصشون بودن. خلاصه سرتون رو درد نیارم؛ بالاخره با کلی سلام و صلوات و نذر و دعا و با یه روز و نیم تأخیر، رسیدن مالزی.

یکی دو روز بعد از این ماجرا توی اخبار شنیدیم که یه هواپیما هم تو مشهد کلّه پا شد و چند تا از مسافراش جزغاله شدن و مردن. خدا بیامرزشون!

این که چیزی نبود؛ این یکی رو داشته باشین؛

حمیده و رضی و امیر و حسنی قرار بود ساعت 17 از جدّه بپرن و ساعت 20 برسن ایران. البته قرار بود  یه راست برن ساری. ساعت 10 شب بود که دیگه گفتیم حتما رسیدن پس یه زنگی بهشون بزنیم و یه زیارت قبول بگیم تا بعد که بریم دیدنشون. زنگ زدیم به گوشی رضی بیچاره،

گفتیم آقا کجایین؟

رضی گفت: توی هواپیما نشستیم. فرودگاه مهرآباد هستیم.

- چطور اومدین تهران؟ مگه قرار نبود یه راست برین ساری بشینین؟

- چرا ولی هواپیما نقص فنی پیدا کرده و مجبور شدیم تهران بشینیم.

بالاخره رضی اینا هم ساعت 2 نصف شب رسیدن ساری.

اصلا نقص فنی دیگه شده شده چاشنی پروازهای ایرانی. همه تا سوار طیّاره میشن قبل از اینکه به مقصد فکر کنن، به نقص فنی و فرود اضطراری و سقوط و آتیش و مرگ می‌اندیشن.

خدا چهارمین نقص فنی رو به خیر بگذرونه!!!

 




کلمات کلیدی :

زمین وفقی که تقدیم مجلس شد!

ارسال‌کننده : بی سرزمین تر از باد ... در : 85/6/11 4:3 عصر

من و علی بچّه بودیم و با مامانم می‌رفتیم مهد‌کودک بنیاد فرهنگی رفاه. روبه روی مدرسه توی یه زمین خیلی وسیع، ساخت و ساز رو شروع کردند. نزدیک به یک سال طول کشید تا دربست‌هاش رو نصب کنند. خلاصه ما بزرگ شدیم و از مهدکودک اومدیم بیرون و همون جا رفتیم مدرسه و راهنمائی و دبیرستان رو هم پاس کردیم. حالا هم دیگه علی که مهندس شده و چند تا خونه ساخته! منم که دیگه دارم تموم می‌کنم. از اون موقع تا حالا یعنی بعد از گذشت بیش از یک ربع قرن، هنوز که هنوزه توی اون زمین گسترده فقط همون داربست‌ها دیده میشه و کارشون هیچ پیشرفتی نکرده. تمام داربست‌ها زنگ زده. اصلا شده مث یه بیابونی. یه زمین مخروبه که اصلا معلوم نیست صاحبش کیه!

کنار این زمین قرار شده بود که همون سالها یه بیمارستان بسازن که الان بهش میگن بیمارستان شفاءیحیائیان. تازه فهمیدم که زمینی که تعریفش رو می‌کردم توسّط یه پیرزن خیّر وقف شده؛ گویا پیرزنه که دیده زمینی که قراره توش بیمارستان بسازن، خیلی محدود و کوچیکه، زمینش رو وقف کرده تا بتونن یه بیمارستان بزرگتر و مجهّز‌تر بسازن. خلاصه که زمین وقف شده همچنان بلا استفاده و بی ثمر اونجا افتاده و کسی هم پیدا نمیشه که بگه چیکار باید کرد. پیرزن خیّر از همه چی بی خبر که بیچاره عمرش رو داده به ما. خدا بیامرزش!

چند وقت بود که هر وقت از جلوی مجلس (همون اهرام فراعنه!) رد می‌شدم صداهای عجیب غریبی می‌شنیدم. حدس زدم که دارن جایگاه اختصاصی هلیکوپتر آقایون رو می‌سازن. امّا مثل اینکه حدسم اشتباه بوده. امروز از یه منبع موثق شنیدم که دارن تمام اون داربست‌ها رو خراب می‌کنن. هم یه جورایی تعجب کردم و هم خیلی عصبانی شدم، از طرفی هم خوشحال شدم که بالاخره یکی یادش به این زمین بی صاحاب افتاد. گویا اون زمین بی‌زبون رو مجلسی‌ها خریدن و قراره که بشه جزئی از مجلس. خیلی لجم گرفته بود. چون اون پیرزن بیچاره با این نیّت که زمینش بشه جزئی از بیمارستان، زمینش رو وقف کرد اما اونا نه تنها اونو تا حالا دست نزدن و نصفه ول کردن بلکه بیمارستانش نکردن و دادنش به مجلس. واقعا جای تأسف داره. از این ور می‌گن زمین وقفی رو نباید دست زد، از اون‌ورم زمین وقفی رو میدن به مجلس و با پول بیت‌المال می‌خوان بکننش ساختمان مجلس خبرگان.




کلمات کلیدی :

اینم یه مطلب به قول دوستان عجیب از بنده!!!

ارسال‌کننده : بی سرزمین تر از باد ... در : 85/6/10 3:44 عصر

با کلی ناز و ادا بالاخره راضی شد که چند دقیقه باهام قدم بزنه. بیچاره انگار تا حالا با کسی راه نرفته بود. فکر کنم تمام مسیرهای زندگیش رو تنها وجب کرده باشه. اوّلش یه کم غریبی می‌کرد اما یه ذرّه که گذشت دیگه راحت شد. تازه بعد نیم ساعت زبون وا کرد.

- چه عجب بالاخره یه چیزی گفتی!

- راستش امروز یکی از روزهای عجیب زندگی منه؛ تا حالا یه همچین روزی رو شب نکرده بودم.

- خب، می‌گفتی؛ بعدش چی شد؟

- بعدش رو ول کن. الان رو بچسب. اصلا بی خیال اون جریان شو، بگذر ازش.

- باشه هر جور راحتی. ولی این خیلی عادت بدیه که تو داری و یه ماجرایی رو شروع می‌کنی به تعریف کردن و به جای حساسش که می‌رسه، میگی بی خیالش، بگذریم و بالاخره یه جوری سر و ته قضیه رو هم میاری.

- آخه الان اصلا وقت این حرفا نیست. این حرفا رو می‌ذاریم برای یه فرصت دیگه.

- اینم یکی دیگه از عادت‌های بدته!

- ای بابا! فکر کنم تا شب می‌خوای عادتهای بد منو بشمری. نه؟!

- نه! فقط می‌خواستم یادآوری کنم.

- می‌دونی چیه؛ می‌خوام دیگه تصمیم نهاییم رو بگیرم. به هیچ کسم کاری ندارم.

- خیلی خوبه! حالا کی قراره بگیری؟

- فعلا توی مراحل اولیّه اشم. دعا کن که زودتر اجرا بشه.

- امیدوارم که هر چه زودتر یه تصمیم کبری بگیری!

- تو چرا اینجوری حرف می‌زنی؟ چرا با طعنه و کنایه باهام حرف می‌زنی؟

- من اصلا قصدی نداشتم. مدلم اینجوریه! اگر ناراحتت کردن عذر می‌خوام.

همین جوری که راه می‌رفتیم و صحبت می‌کردیم، پاش رفت توی یه چاله، هنوز نیفتاده بود که دستش رو گرفتم.

- چی شد؟ مگه حواست پرت بود؟ کجا رو نگاه می‌کردی؟

- چیزی نیست. فقط یه کمی نگرانم.

- چرا؟ مگه چی شده؟

- هیچی احساس می‌کنم که خدا از دستمون ناراحت شده و دیگه دوستمون نداره.

- مگه ما چیکار کردیم؟ ما هم مث بقیه‌ داریم راهمون رو می‌ریم و حرف می‌زنیم. مگه غیر اینه؟!

- نه، ولی نمی‌دونم چرا این احساس رو کردم. انشاءالله که اشتباه بوده!

- با این حرفت ذهن منم مشغول کردی ها!

- خب ذهن منم اشغال بود که افتادم تو چاله دیگه، الکی که نیفتادم.

- به قول خودت، اصلا ولش کن، بگذریم!

- ولی آخه من خیلی نگرانم.

- می‌خوای من برم اون ور خیابون و تو هم از همین طرف راه بری؟ اون جوری نگرانی‌ات رفع میشه؟ بابا ما دیگه قراره که با هم ازدواج کنیم تو چرا اینجوری می‌کنی؟ مگه من لولو خرخره‌ام؟

- نه ولی احساس می‌کنم که الان خیلی زوده که من و تو با هم و کنار هم راه بریم.

- وای، عجب بابا بچه مثبتی هستی تو! مردم قبل از اینکه حتی به ازدواجشون با هم فکر کنن، با هم قدم می‌زنن و کلی صحبت می‌کنن تا ببینن آیا به هم میان یا نه؟ که اگه به هم اومدن و با هم مچ بودن، قرار ازدواج و خواستگاری بذارن؛ اگه هم از هم خوششون نیومد، بی خیال همدیگه بشن و برن سراغ یکی دیگه. اون وقت ما که فقط چند ماه مونده به عروسیمون، اگه با هم راه بریم، خدا دوستمون نداره؟!

- به خدا اصلا دست خودم نیست. اصلا من می‌خوام برگردم خونه، حالم خیلی بده.

- باشه من اصراری ندارم ولی این رسمش نیست. تو با این کارات منو از آینده‌ام می‌ترسونی.

- نه اصلا نترس. همه اینا بعد از ازدواجمون خوب میشه.

- امیدوارم!

خلاصه سوار ماشین‌اش شد و برگشت خونه.

حالا دیگه نوبت من بود که چند ساعت از زندگیم رو تنهایی وجب کنم. جاش خیلی خالی شده، حتی اگه چندین روز هم باهاش قدم می‌زدم و پیاده روی می‌کردم، خسته نمی‌شدم. دوست داشتم همش کنارش باشم ولی اون غرورش بهش اجازه نمی‌ده که بیشتر از یک ساعت با من باشه. اشکالی نداره؛ من هنوزم دوستش دارم و خواهم داشت. فقط به این امید که فردا دوباره می‌بینمش دارم خودم رو به خونه می‌رسونم.

هر چی فکر کردم که فردا اگه دیدمش چه جوری باهاش حرف بزنم و قانعش کنم؛ چیزی به ذهنم نرسید. سر راه رفتم خونه‌ی یکی از دوستام. علیرغم میل باطنی‌ام همه چی رو براش تعریف کردم. بهم گفت :

- به نظر من فردا نرو سراغش. اصلا چند روز بی خیالش شو. اون جوری خودش می‌فهمه که چیکار باید بکنه.

- امّا اگه از دستم ناراحت بشه، خیلی سخته که از دلش دربیارم.

- نه بابا ناراحت که نمیشه هیچ، خودش بهت زنگ میزنه که بری سراغش.

خلاصه خیلی با هم حرف زدیم. با اینکه توی این زمینه هیچ تجربه ای نداشت ولی نظرش رو قبول کردم. امروز سومین هفته است که هنوز به من زنگ نزده و اصلا خبری ازش نیست. خیلی نگرانشم. همین الان می‌خوام برم پیشش و ببینم که تا حالا کجا بوده. فقط دعا می‌کنم که بازم غرورش کار دستم نده و پشیمونم نکنه. شما هم دعام کنید!

شاید خیلی از شما منظورم رو از این چیزایی که خوندین نفهمیده باشین، ولی امیدوارم یه روزی حتما بهش برسید و بفهمین که منظورم چی بوده. شاید یکی از دغدغه‌های فکرم همین مسئله باشه که خیلی سعی می‌کنم رفعش کنم ولی تا حالا که نتونستم. امّا همچنان به تلاش خود ادامه خواهم داد و روزی به همه خواهم فهماند که گاهی لازم است حلال خدا را حرام و حرام خدا را حلال کنیم.......!!!




کلمات کلیدی :

اسباب بازی!

ارسال‌کننده : بی سرزمین تر از باد ... در : 85/6/10 3:43 عصر

حقیقتش امروز من، اقدس، سوسن، محمود، شقایق، خشایار، شراره، ابراهیم و چند تا دیگه از دوستای قدیمی‌ام، همه‌ی اسباب بازی‌های کهنه و اوراقی‌مون رو ببریم شهرداری منطقه 11 تا بهمون یه سری اسباب بازی نو بدن!

اگه شما هم اسباب بازی شکسته میکسته دارین بیاین با هم بریم و نو نوار بشیم.

وعده‌ی ما: امروز از ساعت 10 صبح تا 19 بعداز ظهر؛ شهرداری منطقه‌ی 11 تهران.

منتطرتون هستیم و مشتاق دیدارتون !!!




کلمات کلیدی :

پسته‌ی بی مغز چون لب وا کند، رسوا شود.

ارسال‌کننده : بی سرزمین تر از باد ... در : 85/6/9 5:6 عصر

امروز با عالیه و معصوم و بقیّه‌ی بر و بچّه‌ها داشتیم آجیل می‌خوردیم. بیچاره معصوم هر چی پسته برمی‌داشت، دهنش بسته بود. دلم واسش سوخت. خیلی خنده دار بود. پسته‌ها رو یکی یکی می‌ذاشت ته دهنش و با اون دندونای مصنوعی‌اش زور می‌خواست بشکونشون؛ امّا نمی‌شد. خلاصه همه‌ی پسته‌ها رو گذاشت توی بشقابش و ناامید کنار کشید. همه‌ی اینا برا این گفتم که صحبت پسته دهن بسته شد که فروغ از پدرش عبّاس، و به عبارتی شوهر عالیه یه شعر گفت که خیلی خوشم اومد. عباس می‌گفت:

"پسته‌ی بی مغز چون لب وا کند، رسوا شود"

خلاصه که پسته به این ریزی اگه اون دهنش رو باز کنه رسوا می‌شه چه برسه آدم به این گندگی.




کلمات کلیدی :

   1   2   3   4   5   >>   >