سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اینم یه مطلب به قول دوستان عجیب از بنده!!!

ارسال‌کننده : بی سرزمین تر از باد ... در : 85/6/10 3:44 عصر

با کلی ناز و ادا بالاخره راضی شد که چند دقیقه باهام قدم بزنه. بیچاره انگار تا حالا با کسی راه نرفته بود. فکر کنم تمام مسیرهای زندگیش رو تنها وجب کرده باشه. اوّلش یه کم غریبی می‌کرد اما یه ذرّه که گذشت دیگه راحت شد. تازه بعد نیم ساعت زبون وا کرد.

- چه عجب بالاخره یه چیزی گفتی!

- راستش امروز یکی از روزهای عجیب زندگی منه؛ تا حالا یه همچین روزی رو شب نکرده بودم.

- خب، می‌گفتی؛ بعدش چی شد؟

- بعدش رو ول کن. الان رو بچسب. اصلا بی خیال اون جریان شو، بگذر ازش.

- باشه هر جور راحتی. ولی این خیلی عادت بدیه که تو داری و یه ماجرایی رو شروع می‌کنی به تعریف کردن و به جای حساسش که می‌رسه، میگی بی خیالش، بگذریم و بالاخره یه جوری سر و ته قضیه رو هم میاری.

- آخه الان اصلا وقت این حرفا نیست. این حرفا رو می‌ذاریم برای یه فرصت دیگه.

- اینم یکی دیگه از عادت‌های بدته!

- ای بابا! فکر کنم تا شب می‌خوای عادتهای بد منو بشمری. نه؟!

- نه! فقط می‌خواستم یادآوری کنم.

- می‌دونی چیه؛ می‌خوام دیگه تصمیم نهاییم رو بگیرم. به هیچ کسم کاری ندارم.

- خیلی خوبه! حالا کی قراره بگیری؟

- فعلا توی مراحل اولیّه اشم. دعا کن که زودتر اجرا بشه.

- امیدوارم که هر چه زودتر یه تصمیم کبری بگیری!

- تو چرا اینجوری حرف می‌زنی؟ چرا با طعنه و کنایه باهام حرف می‌زنی؟

- من اصلا قصدی نداشتم. مدلم اینجوریه! اگر ناراحتت کردن عذر می‌خوام.

همین جوری که راه می‌رفتیم و صحبت می‌کردیم، پاش رفت توی یه چاله، هنوز نیفتاده بود که دستش رو گرفتم.

- چی شد؟ مگه حواست پرت بود؟ کجا رو نگاه می‌کردی؟

- چیزی نیست. فقط یه کمی نگرانم.

- چرا؟ مگه چی شده؟

- هیچی احساس می‌کنم که خدا از دستمون ناراحت شده و دیگه دوستمون نداره.

- مگه ما چیکار کردیم؟ ما هم مث بقیه‌ داریم راهمون رو می‌ریم و حرف می‌زنیم. مگه غیر اینه؟!

- نه، ولی نمی‌دونم چرا این احساس رو کردم. انشاءالله که اشتباه بوده!

- با این حرفت ذهن منم مشغول کردی ها!

- خب ذهن منم اشغال بود که افتادم تو چاله دیگه، الکی که نیفتادم.

- به قول خودت، اصلا ولش کن، بگذریم!

- ولی آخه من خیلی نگرانم.

- می‌خوای من برم اون ور خیابون و تو هم از همین طرف راه بری؟ اون جوری نگرانی‌ات رفع میشه؟ بابا ما دیگه قراره که با هم ازدواج کنیم تو چرا اینجوری می‌کنی؟ مگه من لولو خرخره‌ام؟

- نه ولی احساس می‌کنم که الان خیلی زوده که من و تو با هم و کنار هم راه بریم.

- وای، عجب بابا بچه مثبتی هستی تو! مردم قبل از اینکه حتی به ازدواجشون با هم فکر کنن، با هم قدم می‌زنن و کلی صحبت می‌کنن تا ببینن آیا به هم میان یا نه؟ که اگه به هم اومدن و با هم مچ بودن، قرار ازدواج و خواستگاری بذارن؛ اگه هم از هم خوششون نیومد، بی خیال همدیگه بشن و برن سراغ یکی دیگه. اون وقت ما که فقط چند ماه مونده به عروسیمون، اگه با هم راه بریم، خدا دوستمون نداره؟!

- به خدا اصلا دست خودم نیست. اصلا من می‌خوام برگردم خونه، حالم خیلی بده.

- باشه من اصراری ندارم ولی این رسمش نیست. تو با این کارات منو از آینده‌ام می‌ترسونی.

- نه اصلا نترس. همه اینا بعد از ازدواجمون خوب میشه.

- امیدوارم!

خلاصه سوار ماشین‌اش شد و برگشت خونه.

حالا دیگه نوبت من بود که چند ساعت از زندگیم رو تنهایی وجب کنم. جاش خیلی خالی شده، حتی اگه چندین روز هم باهاش قدم می‌زدم و پیاده روی می‌کردم، خسته نمی‌شدم. دوست داشتم همش کنارش باشم ولی اون غرورش بهش اجازه نمی‌ده که بیشتر از یک ساعت با من باشه. اشکالی نداره؛ من هنوزم دوستش دارم و خواهم داشت. فقط به این امید که فردا دوباره می‌بینمش دارم خودم رو به خونه می‌رسونم.

هر چی فکر کردم که فردا اگه دیدمش چه جوری باهاش حرف بزنم و قانعش کنم؛ چیزی به ذهنم نرسید. سر راه رفتم خونه‌ی یکی از دوستام. علیرغم میل باطنی‌ام همه چی رو براش تعریف کردم. بهم گفت :

- به نظر من فردا نرو سراغش. اصلا چند روز بی خیالش شو. اون جوری خودش می‌فهمه که چیکار باید بکنه.

- امّا اگه از دستم ناراحت بشه، خیلی سخته که از دلش دربیارم.

- نه بابا ناراحت که نمیشه هیچ، خودش بهت زنگ میزنه که بری سراغش.

خلاصه خیلی با هم حرف زدیم. با اینکه توی این زمینه هیچ تجربه ای نداشت ولی نظرش رو قبول کردم. امروز سومین هفته است که هنوز به من زنگ نزده و اصلا خبری ازش نیست. خیلی نگرانشم. همین الان می‌خوام برم پیشش و ببینم که تا حالا کجا بوده. فقط دعا می‌کنم که بازم غرورش کار دستم نده و پشیمونم نکنه. شما هم دعام کنید!

شاید خیلی از شما منظورم رو از این چیزایی که خوندین نفهمیده باشین، ولی امیدوارم یه روزی حتما بهش برسید و بفهمین که منظورم چی بوده. شاید یکی از دغدغه‌های فکرم همین مسئله باشه که خیلی سعی می‌کنم رفعش کنم ولی تا حالا که نتونستم. امّا همچنان به تلاش خود ادامه خواهم داد و روزی به همه خواهم فهماند که گاهی لازم است حلال خدا را حرام و حرام خدا را حلال کنیم.......!!!




کلمات کلیدی :